Thursday, December 30, 2004
اسامه
1-این دفعه دومه که این مطلب رو تایپ می کنم،دفعه اول خط ها قطع شد و حال من هم گرفته
2- دیشب فیلم اسامه (صدیق برمک) را دیدم. فیلم آنقدر تلخ بود که مزه تلخی اش هنوز زیر زبانم است.
فیلم داستان دختر بچه ای است که برای کمک به مادرش و فرار از قوانین احمقانه طالبان لباس پسرانه می پوشد و همان داستان همیشگی مظلومیت زنها و کودک ها...
از دیشب هر چی فکر کرده ام نتوانسته ام با خودم کنار بیایم. یعنی می شود آدمی اینقدر بیرحم باشد؟
تعصب دینی تا چه حد می تواند چشمان وجدان انسانی را کور کند؟
چرا ما آدمها با وجود آنکه به خانمانسوز بودن جنگ آگاهیم با آغوش باز به استقبالش می رویم؟
3- تا بحال چند قصه راجع به زرنگ بازی حکما و فیلسوف ها شنیده اید.
اگر یادتان نمی آید من چند تایش را به یادتان می آورم
قصه دانه های گندم سیسا(حکیمی که بازی شطرنج را به پادشاهی آموخت و در ازایش آن تصاعد وحشتناک دانه های گندم را طلب کرد)،
فیلسوفی که تکه طناب کوتاهی به او دادند و اختار آنکه هر مساحت زمینی که توسط این طناب محصور شد متعلق به خودش باشدواو طباب را به دور خود حلقه کرد و گفت من اکنون خارج از حصار خود ایستاده ام. و...
هیچ به عاقبت این داستانها فکر کرده اید
من فکر می کنم هدف بیشترشان سوسک کردن آن صاحب قدرت است در مقابل قدرت اندیشه یک انسان و نه بیشتر وگرنه بعید می دانم این زیاده خواهی نتیجه و عایدی ای برای آن صاحب فکر داشته باشد.
4-این روزها چیزی که از دور و بری ها بیشتر میشنوم (مخصوصا توی تاکسی و ...) لحظه شماری برای آمدن آمریکایی ها ست .
نمی دانم حتی اگر بخواهم به نداشتن حس میهن دوستی گیر ندهم چگونه میتوان این آرزوی خام را تعبیر کرد.
دوست من ، برادرم ، مگر در کدام جنگ حلوا خیرات کرده اند که شما دارید زیر پوتین اشغالگران قالی قرمز پهن می کنید؟
مگر به همین زودی انبوه قتل و غارت و تجاوز و چپاول 8 سال جنگ یادتان رفته است؟
یا شاید فکر می کنید برادران آمریکایی مان عاشق چشم و ابروی خوشگل شرقی مان هستند؟
حتی اگر همه اینها یادتان رفته است همینجا میتوانم نیم دوجین فیلم ضد جنگی را اسم ببرم که با دیدنش حالتان از انسان بودن بهم میخورد:بهشت و زمین،اینک آخر الزمان،فهرست شیندلرو...
خدایا با فراموشی مزمن مردم این سرزمین چه باید کرد؟
محمد . ساعت:6:59 PM . |


Monday, December 27, 2004
میل مبهم نوشتن
از امروز دوباره شروع می کنم.
مهم نیست که از سر امتحان ترمو بلند شده ام و اعصابم بهم ریخته است.
مهم نیست که شاید تا مدتها نوشته هایم را کسی نخواند .
مهم نیست که بیشتر از دو سال از آخرین نوشته هایم در وبلاگ فراموش شده قبلی می گذرد .
مهم نیست که دقیقا 2 ماه دیگر همین موقع باید از سر جلسه کنکور فوق لیسانس بلند شوم و جواب چند ماه درس خواندن و نخواندنم را بدهم.
مهم نیست که چیزی از جنس احساس هر روز جلو چشمم رژه می رود و آزارم می دهد.
مهم نیست که هنوز نتوانسته ام سر خیلی چیزها با خودم کنار بیایم .
مهم نیست که خیلی ناجور پا روی دل خودم گذاشته ام .
مهم نیست که ...
نه ! الان از همه مهم تر این است که میخواهم بنویسم.
میل مبهم نوشتن،عطش پر کردن صفحات سفید، خط به خط ، کلمه به کلمه ، و حرف به حرف
آنقدر خواهم نوشت تا کسی پیدا شود که بخواندشان ، و این بار با خودم نخواهم جنگید برای ننوشتن ،
چرا که تنها راه فرار خواهد بود از فراموش شدن،
فسیل شدن ،
و نماندن روحم در سرزمینی که دیگر تعلقی به آن ندارد .
دارم می روم بی هیچ چاره ای و شاید هرگز برگشتی برایم ممکن نباشد ، چرا که روحم به اینجا هم متعلق نیست
نرسیدیم به مقصود خود اندر شیراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
محمد . ساعت:6:15 PM . |


Sunday, December 26, 2004
سلام
من خواهم نوشت
محمد . ساعت:4:46 PM . |