Monday, November 27, 2006
بوي ناخوش قرمه سبزي
۱
توي مسير،قبل از رسيدن به نمايندگي ليست پرسنلش رو مرور مي‌کنم. اين بهم کمک مي‌کنه با تسلط و قدرت بيشتري وارد بشم و بهتر بتونم روي اطلاعاتم مانور بدم.اسم مدير نمايندگي اذيتم مي‌کنه،از اون اسماي دو پهلو که نمي‌دوني اسم زنه يا مرد. تجربه‌ام بهم ميگه مي‌تونم با قطعيت سراغ آقاي فلاني رو بگيرم. وقتي توي نمايندگي سراغ آقاي الف رو مي‌گيرم، خانوم اونور پيشخون با پوزخند گوشزد مي‌کنه که ايشون خانوم هستند.چند لحظه بعد من دارم با خانوم الف صحبت مي‌کنم که داره پشت تلفن خواهش مي‌کنه که نيمساعتي بمونم تا از مدرسه دخترش برگرده و از اول ارزيابي حاضر باشه. با اکراه قبول مي‌کنم و يکساعتي منتظر مي‌مونم تا برگرده.قصه براي خودم هم که تا به‌حال با چنين موردي برخورد نداشته‌ام جالب ميشه،مخصوصا وقتي مي‌فهمم مديريت تعميرگاه و سر و کله زدن با صافکار و نقاش و... هم با خودشه.
ده سالي هست که شوهرش به علت سکته مغزي نمي‌تونه نمايندگي رو اداره کنه و خانم الف شغل قبليش رو به عنوان روانپزشک ترک کرده و به جاي روح رنجور آدم‌ها داره با جسم رنجور ماشين‌ها سر و کله مي‌زنه. دارم تو دلم تحسين‌اش مي‌کنم که با يه جمله همه‌چي رو خراب مي‌‌کنه.
- بايد به من نمره کامل ارزيابي رو بدي!
- چرا خانوم الف؟
- چون من تنها نماينده زن تهران هستم و دارم با اين همه مرد سر و کله مي‌زنم.
-خيلي جالبه، شما خانوم ها همه جا دم از حقوق برابر مي‌زنيد،بعدش توي موقعيت برابر انتظار ارفاق و حق بيشتر داريد!
اون از من شاکي مي‌شه و من از اون. برخورد بد خانوم الف با شوهر مريضش به غيرت مردانگي‌ام برمي‌خوره و تحريکم مي‌کنه سفت و سخت تر از هميشه امتياز بدم.
ارزيابي رو دارم الکي کشش مي‌دم تا سوتي‌هاي بيشتري از کارش بگيرم و هنوز حداقل ۲ ساعتي از کارم مونده. در حين سر و کله زدن با پرونده‌ها حواسم به تلفن‌اش هم هست. داره مثل يه مامان مهربون با دخترش حرف مي‌زنه و بهش قول مي‌ده که توي جشن بعدي حتما ميام و الان نمي‌تونم و از اين حرفها. گويا دخترک هم داره گريان شکايت مي‌کنه که اين دفعه اول نيست و بعد از جشن تکليف‌ام هم که نيومدي همين رو گفتي و ديگه واسه هيچ برنامه‌اي نمي‌گم بياي مدرسه و ...

ارزيابي رو همون جايي که هست ول مي‌کنم و مي‌گم خانوم فلاني، برو به برنامه‌ات برس. ميتونم يه روز ديگه رو براي ارزيابي نمايندگي‌تون خالي کنم.


پ ن: من خسته‌ام واين مطلب ادامه دارد.
محمد . ساعت:12:44 AM . |


Tuesday, November 21, 2006
خداي عزيز!
اسمم اسکار است،ده سال دارم. گربه و سگ خانه را آتش زدم(و حتي گمان مي‌کنم ماهي‌هاي قرمزم را در همان آبشان بريان کردم.) اين اولين نامه اي است که به تو مي‌نويسم چون تا امروز درس و مشق فرصت اين کار را برايم نمي‌گذاشت.
از همين حالا بگويم که از نامه نوشتم بيزارم. يعني اگر حقيقتا مجبور نباشم نمي‌نويسم. چون نامه نوشتن مثل همان داستان ريسه گل است و منگوله و روبان و خنده زورکي؛ و اين جور چيزها ،آب و رنگ است و بزک و دوزک. نامه نوشتن فقط دروغ و دبنگ است. خلاصه کاري است مخصوص بزرگ‌ها!
قبول نداري؟ بيا همين اول نامه‌ام را تماشا کن:«اسمم اسکار است،ده سال دارم. گربه و سگ خانه را آتش زدم(و حتي گمان مي‌کنم ماهي‌هاي قرمزم را در همان آبشان بريان کردم.) اين اولين نامه اي است که به تو مي‌نويسم چون تا امروز درس و مشق فرصت اين کار را برايم نمي‌گذاشت.» در صورتي‌که مي‌توانستم رک و راست بنويسم:«اسمم کله کدوست و صورت ظاهرم به يک پسر بچه هفت ساله مي‌ماند. سرطان گرفته‌ام و در بيمارستان خوابيده‌ام.تا به حال نامه‌اي به تو ننوشته‌ام چون باور ندارم که اصلا وجود داشته باشي.»
منتها اگر اينطور شروع مي‌کردم نامه بد مي‌شد. تو توجهي به من نمي‌کردي حال آنکه من مي‌خواهم که تو حتما به من توجه بکني.
حتي بد نمي‌بود که اگر فرصتي مي‌داشتي يکي دو کاري برايم صورت بدهي.


(گلهاي معرفت،اريک امانوئل اشميت،ترجمه سروش حبيبي،ص۱۰۵ )

Labels: ,

محمد . ساعت:5:17 AM . |


Monday, November 13, 2006
برآ اي شمس تبريزي...


با وجود اينکه بچه کوير‌ام،از هواي گرم متنفرم و برعکس با هواي سرد شديدا حال مي‌کنم.(نمي‌دونم آدماي اينجوري رو مي‌گن سرمايي يا گرمايي؟)تا اونجا که چند سال پيش هم اتاقي‌ام توي خوابگاه از بازگذاشتن پنجره تو چله زمستون شاکي شد و توي راهرو داد و فرياد و آبروريزي‌اي راه انداخت که نگو و نپرس.شايد اين قضيه چندان بي‌ربط به ضخامت لايه چربي زير پوست‌ام نباشه اما مطمئنم قبلا هم که اين‌قدري نبودم باز هم همينقدر از گرما متنفر بودم.(باز هم يادمه که يه بار توي خوابگاه به دليل اين‌که هم اتاقي‌ام موقع خواب يه لباس کشباف سر هم مي‌پوشيد و روش يه دونه پوليور و روش يه ست شلوار و کاپشن گرمکن و يه کلاه که دقيقا تا روي دماغش مي‌اومد پايين و بعدش شير شوفاژ رو تا ته باز مي‌کرد و مي‌رفت زير يه لحاف ۸ لايه با ضخامت حداقل ۱۵ سانت،اتاقمو عوض کردم!)
اين مقدمه طولاني رو داشته باشيد تا برسم به قصه مسافرت هفته قبل من به تبريز.
چون دوتا از همکارام روز قبل از من رفته بودند شب زنگ زدم تا اوضاع آب و هوا رو بپرسم.
بنا به توصيه‌شون (که با لباس گرم بيا) رفتم سراغ کاپشني که معروفه به بخاري و براي اطمينان خاطر يه دونه پوليور اضافه هم گذاشتم توي کوله‌ام تا مشکلي برام پيش نياد.
با وجود اين که هواي تهران اون روز صبح شديدا باروني بود تا فرودگاه کاپشن رو نپوشيدم و ناراحت بودم از اين که گول يه مشت بچه نازک نارنجي رو خورده‌ام و اون کاپشن سنگين رو با خودم برداشته‌ام.ولي...
سر صبح موقع فرود هواپيما توي فرودگاه تبريز مهماندار دماي هوا رو منهاي سه درجه اعلام کرد و اين هنوز از نتايج سحر است...
روز اول عازم مراغه بودم و اين يعني سه چهار درجه سردتر از تبريز.موقع ورودم به نمايندگي هيچ فرقي با يک جنازه سرد متحرک نداشتم و مي‌تونيد تصور کنيد که من در تمام طول ارزيابي در حالي‌که توي يک گله جاي آفتابگير نشستّه‌ام و زيپ کاپشن‌ام رو تا زير گردن کشيده‌ام بالا، دارم با دندونهايي که از سرما به هم مي‌خورن به قيافه متعجب آدماي روبروم نگاه مي‌کنم و از اونا ميخوام که مدارک و مستنداتشونو برام بيارن!
و اين قصه تمام اون روز و فرداي اون روز بود که از هتل جم نخوردم و فقط به ذوق خريد شيريني هاي توصيه شده دوستان حاضر شدم از تخت‌ام بيام بيرون.و شايد سفرنامه اولين سفر پسري که فکر مي‌کرد از سرما ککش هم نمي‌گزه به تبريز!

پ ن: با خلق و خوي مردم تبريز خيلي حال کردم،خونگرم بر خلاف هواي شهرشون.
پ ن۲: من پايه اين قرابيه هه شدم بدجور!
پ ن۳:اين رئيس باحال ما ماموريت هاي بوشهر و بندرعباس رو گذاشته واسه تابستون،تبريز و اردبيل رو واسه زمستون!
محمد . ساعت:11:18 PM . |


Saturday, November 04, 2006
دنبال نشانه‌اي مي‌گردم...
محمد . ساعت:9:45 PM . |


Thursday, November 02, 2006
سوال فلسفي
مگه با سوهان قم و گز اصفهان و قطاب و باقلوا وپشمک يزد و نون برنجي کرمانشاه و کلوچه گيلان و کلمپه کرمان مي‌شه اين هيکل صاب مرده رو کوچيک کرد؟

پ ن: هفته ديگه دارم ميرم تبريز. شيريني تبريز چيه؟
پ ن۲: مگه مردم ايران غير از شيريني، سوغات ديگه‌اي ندارن؟
پ ن۳: خودمم نفهميدم سوال فلسفي کدومش بود!
محمد . ساعت:6:31 PM . |