Tuesday, March 21, 2006
بهار و باران
جوان که بودیم عشق بر سکوی سنگی خانه هامان نشسته بود و آواز می خواند
سینه اش از شوق می تپید
گریبانش بهار را مژده می داد
و عطر گیسوانش ...
و عطر گیسوانش ...

جوان که بودیم ...
...

***
... در آن سالها همواره چشم انتظار وقوع حادثتی بودیم ...


رمادی،آرش جواهری

پ ن: دعا می کنم برای باران
که آنقدر ببارد...
تا تمام پلشتی های وجودمان را بشوید .
محمد . ساعت:12:06 PM . |


Monday, March 13, 2006
به صرف چاي و دود سيگار
ما ايراني ها دلمان غنج مي‌رود براي واسطه گري(از هر نوعش!!!!)، معمولا خيلي‌هامان هم طعم پول چرب و چيلي عايدي از اين کاررا-حداقل براي يک بار- چشيده ايم.
اما مطمئنم خيلي‌هايتان تا به حال گذرتان به بنگاههاي معاملات ماشين نخورده است،اميدوارم باد کلاهتان را هم آنطرفها نبرد.
***

به واسطه کارم مجبورم گاهي وقتها با جماعت بنگاهي سرو کله بزنم.
آخريش هفته پيش بود،مشهد،خيابان گاز(عمرا خود مشهدي ها هم جرات نمي‌کنند اونطرفها آفتابي بشن!!!!)
گاردم رو کامل بسته بودم ، با آژانس رفتم،راننده رو هم در بنگاه نگه داشتم تا کارم تموم بشه.
از قيافه و سر و وضعم تابلو بود که اين‌کاره نيستم . هيچ شباهتي هم به آدمهاي اونجا نداشتم .
براي يک کار ۱۰ دقيقه اي حدود يکساعتي معطل بودم ، يکساعتي که براي دفعه چندم واقعيت عريان سرزمينم رو به چشم ديدم.
***

دشنام، دروغ، دغل ، دود سيگار ،قسم هاي بي مايه، ليوانهاي پي در پي چاي ، چشمهايي که کرکس وار به دنبال نعشي به هر سو ميدود ومردان ايستاده در پياده رو با سيرتي که چندشت ميشود نام آدمي بر آنها نهي.
اين خطوط تمام آن چيزي است که درتک تک سالن هاي پر زرق و برق با ماشينهاي لوکس يا دخمه هاي با ماشينهاي اوراق ميگذرد.
و ناداني...
مردماني که خود پا به اين مسلخ مي‌نهند.
***

به خانه که برگشتم اول لباسهايم را شستم ...
محمد . ساعت:10:56 PM . |


Friday, March 03, 2006
ساعت 6 صبح
1

صبح ها ۶ بيدار ميشوم،
مسير هم معمولا معلوم است و سرراست!،
اتوبان کرج، جاده مخصوص کرج،جاده قديم کرج، و هر خراب شده اي که به نوعي به گروه سايپا مربوط است.
گاهي وقتها تا ظهر وبيشتر تا غروب
عصرها هم که دانشکده،
درست مثل بچه مدرسه اي‌ها،
۴ روز در هفته،
با کلي پروژه ومقاله و بيگاري براي اساتيد عزيز،
(که فکر کرده اند توي اين ۶ ماه چه تحول شگرفي در ما رخ داده که از دانشجوهاي دودره باز ليسانس ، شده ايم دانشمندان فوق ليسانس!!!)
شب
خسته و کوفته،
نه اعصاب شنيدن موسيقي،
يا ديدن يک فيلم که پايش خوابت نبرد،
يا حتي خواندن روزنامه اي که خط تايش هنوز نشکسته است،
يا باز کردن کتابي که مدتهاست توي کيفت راه ميبري براي آنکه شايد مجال گشودنش پيدا شود،
و نه هيچ كار ديگر...

2
سجاد صاحبان زند را از روي نوشته هايش ميشناختم و معرفي كتابهايي كه از خواندن خيلي‌هايش واقعا لذت برده بودم. سعي مي‌كردم كتابهايي را كه معرفي مي‌كند بخوانم اما خيلي زود كم آوردم.
دفعه اول هم كه ديدمش نشناختم، بعدها كه با او آشناتر شدم خودماني از او پرسيدم كه چطور فرصت ميكني كه اين همه بخواني و بنويسي...
جوابش من را به سالها پيش برد:
صبح‌ها 6 بيدار مي‌شوم،
مسير هم معمولا معلوم است و سرراست
كتابهايي را كه تازه به دستم رسيده است و ارزش خواندن دارد،
گاهي وقتها تا ظهر وبيشتر تا غروب
بينش هم گاهي فيلم و موسيقي اي...

3

«نه نغمه ني خواهم و نه طرف چمن
نه يار جوان نه باده صاف كهن
خواهم كه به خلوت كده اي از همه دور
من باشم و من باشم و من باشم ومن»

م.اميد
محمد . ساعت:1:43 PM . |