Tuesday, March 21, 2006
بهار و باران
جوان که بودیم عشق بر سکوی سنگی خانه هامان نشسته بود و آواز می خواند
سینه اش از شوق می تپید
گریبانش بهار را مژده می داد
و عطر گیسوانش ...
و عطر گیسوانش ...

جوان که بودیم ...
...

***
... در آن سالها همواره چشم انتظار وقوع حادثتی بودیم ...


رمادی،آرش جواهری

پ ن: دعا می کنم برای باران
که آنقدر ببارد...
تا تمام پلشتی های وجودمان را بشوید .
محمد . ساعت:12:06 PM .
0 يادداشت:

Post a Comment
<< خانه