Monday, December 26, 2005
يكسالگي
از وصيت نامه اي رونوشت برداشته ام که متعلق به يک افسر است، روز پيش از اعدامش بعد از کودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ در ايران، خطاب به فرزندش.بخش نخستي دارد و بخش دومي در پشت کاغذ. در اين بخش دوم که الحاقي است ، در لحظاتي يا ساعتي پس از نوشتن متن اصلي ، نويسنده آن را اضافه کرده است ، نوشته شده:
«نمي نويسم تا بعدها بخواني و مثلا با اشک به ياد من بيفتي. مي نويسم چون ميخواهم بنويسم و سفيدي پشت کاغذ دعوتم ميکرد به نوشتن، مثل کسي که معشوقش سوار بر قطاري است که دارد به راه مي افتد و او نمي خواهد در آن آخرين لحظه ، به او چيزي نگفته، بگذارد تا برود.
مي نويسم چون هوس نوشتن در انگشتانم جمع شده است... دنيا پر از کارهاي نکرده و حرفهاي نگفته است...»

وسوسه کاغذ سفيد، حروف(مجموعه مقالات سالهاي ۶۰)، مسعود بهنود

***


من يکساله شدم و هنوز حرفهاي نگفته بسيار است.
محمد . ساعت:11:48 PM . |


Sunday, December 25, 2005
مشتري مداري
وقتي شرکت محترم :
مدير نمايندگي را جهت همايش خودروهاي فرسوده،
مدير فروش را جهت دوره مشتري مداري در فروش،
کارشناس فني اول را جهت دوره تهويه مطبوع،
کارشناس فني دوم را جهت دوره کاليبراسيون،
مدير تعميرگاه را جهت دوره مديريت کيفيت،
مدير فوش لوازم يدکي را جهت مميزي استاندارد،
و سر مکانيک را جهت دوره تون آپ
يک جا و به مدت يک هفته به تهران دعوت ميکنه ،
فکر ميکنيد کسي ميمونه که قربون صدقه مشتريهاي عزيز بشه؟

پ ن : من که هر چي زور زدم نتونستم از اين دوره کاليبراسيون بفهمم چطوري ميشه يه کم دم امتحانا کاليبر رو کم کرد!!!!
محمد . ساعت:11:44 PM . |


اين خبر سوخته است
پنجشنبه شب هفته گذشته مهمان جشن شب چله چلچراغ بودم، جشن ((مردي با عباي شکلاتي))،
جشن زنده شدن ياد سالهايي که با هم ميخنديديم، با هم برمي خاستيم، با هم فرياد ميزديم و با هم تمام وجودمان را در کف دستهايمان به هم مي کوبيديم و ياد مي گرفتيم که از مرگ نگوييم.
نه من که تمام آنهايي که در سالن بودند نتوانستند رعشه تنشان و اشک چشمهايشان را در لحظاتي که داشتيم عکسهاي هشت سال با خاتمي را مي ديديم پنهان کنند ، خاتمي نيز مايل به پوشاندن صورت اشکبارش نبود و همانجا بود که فهميدم ما هم سوخته ايم درست مثل اين خبر که ديگر سوخته است، درست مثل پدرانمان که هنوز داغ مشروطه و مصدق و ... بر دلشان است.
خيلي هايمان ديگر به اينجا تعلق نداريم و دلمان از شنيدن صداي محمد نوري که در روح و جان من، مي ماني اي وطن ... را ميخواند نمي لرزد، درست مثل پدرانمان که ديگر دست و دلشان نمي لرزد، درست مثل نسلشان که نسل سوخته است، درست مثل اين خبر که ...





محمد . ساعت:8:10 PM . |


Sunday, December 11, 2005
پله پله تا حضيض بي مايگي
دو روز در هفته،عصرها، آنقدر که ۵ دقيقه بعد از استاد برسم و دو ساعت بعد، پشت سر او سوار اولين سرويسي بشوم که من را از اينجا بيرون خواهد برد.
مدتهاست جز اطلاعيه هاي آموزش چيزي در بردهاي دانشکده نخوانده ام و هيچ علاقه اي به ماندن در محيطي که سالها به جبر نگهبان و انتظامات از آن بيرونم مي‌کردند ندارم.
ترجيح مي‌دهم ساعتهايي را قبلا مشتاقانه به بحث و کار دانشجويي مي‌گذراندم به خواب و کارهاي غير دانشجويي بگذرانم و حتي گواهينامه و کارت ويزيت و کارتهاي اعتباري‌بهترين جاي کيف جيبي ام را که زماني در انحصار کارت دانشجويي ام بود گرفته اند.
اينها نه حال و روز من که وصف حال تمام جنگجوياني است که بهترين سالهاي عمرشان را در دانشگاه به مبارزه گذرانده اند ، مبارزاني که ديگر نه خود حال و ناي برخاستن دارند و نه کسي را مي يابند تا پرچم را به دستش بسپارند.
نه ميخواهم مثل پيرمردهاي غرغرو از اين وضع بنالم و نه پشيمان ام از اين همه سال کار بي جيره و مواجب که بهترين تجربيات اين سالهايم از اين جنس است و بهترين دوستانم هم سنگرانم بوده اند نه هم کلاسي هايم و بهترين دانسته هايم را مديونم آنانم نه اساتيد و کتابها و جزوه هايم.
اما گويا خواسته و ناخواسته به راهي رفته ايم که در پايانش قطعا کعبه اي نخواهد بود.قديمي ترها ترجيح مي دهند از آن حرفي نزنند و جديد ها هم حرفي براي گفتن ندارند.
محمل آن همه دغدغه و انديشه تبديل شده به محفلي براي خاله بازي و ديالوگهاي انديشمندانه آن سالها شده اند آمار فلان و شماره بيسار!
اعتقادي به توهم توطئه ندارم که ما خود مقصريم و سير مسخ پله به پله آن فرزانگي تا اين بي مايگي را ديده ام.و ديده ام گفتمان و رفتار آنهايي که دانشجويند و روي لمپن هاي سر گذر را سفيد کرده اند. بله اين ماييم، خودمان ، من ،تو و همه آنهايي که هر روز توي دانشگاه مي بينيشان و سري تکان ميدهي يا نميدهي.
مايي که ظرفيت فرزانه بودن را نداشتيم و ايراني وار ( همان طور که پدرانمان و پدرانشان در اين دهها و صدها سال کرده اند) عطاي طواف کعبه را به لقاي قدرت و چاپلوسي و سياست بازي هاي احمقانه ترکستان بخشيديم.بايد هم اکنون بهايمان به ناچيزي يک ليوان چاي باشد و شعورمان به ابتذال يک تبريک لوس و بي معني!
***

دوستي داشتم که سالها قبل(همان روزهايي که تازه راهروهاي تودرتوي دانشکده مهندسي مشهد را شناخته بودم و دري براي ورود به فعاليتهاي دانشجويي ميجستم)در تعريف جنبش دانشجويي قيافه اي فيلسوف مآبانه به خود ميگرفت و جامعه مان را به طويله اي از خران تشبيه ميکرد که دور قسمتي از آن را خط کشيده اند و نامش را گذاشته اند دانشگاه !
آن روزها به حرفش اعتقادي نداشتم و اين روزها نمي بينمش تا تصديقش کنم.

پ ن: اگر چه اين پست بايد چند روز قبل نوشته ميشد اما به هر حال گمان ميکنم هنوز تازه باشد.
محمد . ساعت:12:49 AM . |


Thursday, December 08, 2005
يك هم خونه خوب - يك خونه خوب
اگه آلودگي هواي تهران براي هيچ کسي آب نداشت براي من نوناساسي داشت و اين دو روز تعطيلي باعث شد يک کمي رفت و آمدهاي ماشينهاي دودزاي بلاگستان کم بشه و آسمون سياه و دود گرفته وبلاگ من هم آفتابي!
اميدوارم آسمون دلهاي شما هم هميشه صاف و آبي باشه.

پ ن: هم خونه بودن با ارداويراف- خداوند در بهشتش کناد- اين مزيتها رو هم داره ديگه.
محمد . ساعت:10:43 PM . |