Saturday, January 20, 2007
نوستالوژي آب نارنج

۱
پارسال اواسط پاييز بود که موقع برگشتن به تهران، رديف بطري‌هاي آب نارنج کنار رف ايوان، وسوسه ام کرد.
بند کفشهايم را هنوز نبسته بودم که دست دراز کردم و يک بطري اش را توي ساک‌ام گذاشتم.
تهران، توي خانه دانشجويي‌مان، با وجود آن همه تنوع نوشيدني (فکر بد نکنيد!) کسي رغبت نمي‌کرد به بطري خاک گرفته آب نارنج نگاهي بکند. فقط خودم بودم که گاهي وقت‌ها دمي به خمره مي‌زدم و بس.
نمي‌دانم کدام يکي از بچه ها بود که يک شب در فقدان ساير نوشيدني‌ها به صرافت خوردن آب نارنج افتاده بود و نيم جرعه اي ريخته بود توي ليوان براي خودش.
فقط مي‌دانم از فرداي آنروز، بچه‌ها، درست مثل ملوانان کشتي کريستف کلمب که لذت تنباکوي بوميان آمريکا را چشيده و معتادش شده بودند، شروع کردند به بالا کشيدن محتويات بطري‌هاي آب نارنج که يکي يکي و دوتا دوتا از طبس مي‌رسيد و تمام مي‌شد، که آب نارنج شده بود نوشيدني رسمي خانه ما که در همه جشن‌ها و مراسم خاص و براي مهمانان خاص سرو مي‌شود!

۲
ماها توي آن خانه دانشجويي سه نفر بوديم، به علاوه امير( که همکلاسي بچه‌هاست) و پدر و مادرش آمريکا بودند و تنها زندگي مي‌کرد و تقريبا نفر چهارم خانه ما بود. امير آخرين عضو خانه بود که به اعجاز آب نارنج پي برده بود.(هنوز گاهي سرک ميکشم به فولدرعکس‌هاي آن‌شبي که امير با آن بدن پشمالو و رکابي و شلوارک سفيد، ايستاده توي آشپزخانه و با چشمان حريص دارد به بطري باز نشده آب نارنج نگاه مي‌کند.(براي درک بيشتر ميتوانيد خرسي را تصور کنيد که دستش را تا آرنج فرو کرده توي کنده درختي که حدس مي‌زند کندوي عسلي در آن است و با چشماني جستجوگر دارد به دوربين نگاه مي‌کند!!!)).

۳
روزي که امير با جعبه شيريني خبر بورس دکترايش در دانشگاه ويچيتا را آورد،جا در جا گفتم :«چيکيتا که اسم موزه!». اونقدر گفتيم که خودش هم باورش شده بود که دارد مي‌رود به يک جنگل پر از درخت موز و نارگيل.
آخرين بار امير را روز دفاع پايان نامه اش ديدم. آخرين روزهايي بود که تهران بودم و بايد ۴۰-۵۰ روزي مي‌رفتم طبس.
آن‌قدر ذوق زده نمره ۲۰ پايان نامه و آمدن مادرش( که آمده بود پسرش را ببرد ينگه دنيا) بود که نگذاشتم اشک‌هايم را موقع خداحافظي ببيند.
امير هم چند روز بعدش رفت.براي سالها و شايد براي هميشه.

۴
امسال، پاييز نشده همه سراغ آب نارنج‌ها را مي‌گيرند.به مامانم مي‌سپارم که هواي بچه‌ها را داشته باش.
۴ تا بطري آب نارنج که مي‌رسد حساب کتاب مي‌کنم براي تقسيمش بين بچه ها: يکي آرمان و شيما، يکي علي و سيامک، يکي خودم و چهارمي براي...
براي کي؟
کي؟
ياد امير مي‌افتم و چند هزار کيلومتري که فاصله است بين‌مان براي رساندن بطري چهارم آب نارنج. ياد امير مي‌افتم و عکس تمام قد خرس ايستاده در آشپزخانه با آن کندوي عسل . ياد اشکهاي پنهان شده روز خداحافظي.ياد خاطرات يکسالي که با هم بوديم.

۵
امير كجايي؟!
امشب آبغوره گرفته ام براي بطري آب نارنج تو!


پ ن: نمي‌دونم چه مرگم شده؟ مگه آب نارنج تحفه است که بخواي نوستالوژي‌شو داشته باشي؟

محمد . ساعت:1:10 AM . |


Thursday, January 18, 2007
Delay
دارم براي اولين بار تو عمرم براي امتحان پنج‌شنبه هفته آينده مي‌خونم. رسيده ام به فصل آخر کتاب که عنوان‌اش delay است. نويسنده محترم كه استاد دانشگاه MITاست براي مقدمه نقل قول کرده از جناب Burr که:
Never do today what you can put off till tomorrow. Delay may give clearer light as to what is best to be done.

از ظهر ناراحتم که چرا کتاب رو از آخر به اول نخونده‌ام.

Labels:

محمد . ساعت:10:11 PM . |


Monday, January 08, 2007
استغناي زمين
۱
مقصد لامرد است و خنج، جنوب استان فارس. منتها از روي نقشه مي‌شود فهميد که بهتر است بليط را براي عسلويه بگيريم. مي‌ماند قصه سه-چهار ساعت مسافرت زميني که آنهم چاره اي برايش نيست.

۲
وارد فرودگاه خليج فارس (عسلويه) که مي‌شوي ورودت به مهد تمدن صنعتي ايران زمين را خيرمقدم گفته اند و مشتاق مي‌شوي براي ديدن مشعل‌هايي که خاموشي ندارد.
به جاده که مي‌زني دو چيز جذبت مي‌کند. يکي تک گلدسته‌هايي که جا به جا از زمين سر برآورده و نشان از مذهب* ساکنان سرزمينش مي‌دهد و ديگري خط آبي که در کنار جاده همراهت مي‌آيد و به يادت مي‌آورد که چندي قبل باران آمده است.
مي‌پرسم :تازگي‌ها باران باريده است؟
مرد راننده مي‌گويد: اينها از ۲ هفته قبل مانده است.
مي‌پرسم: مگر زمين تشنه نيست؟
مي‌گويد : خاک آنقدر شور است که آب نميتواند در جانش نفوذ کند.

۳
از همان ابتداي مسير بوي تلخ و تندي مشامم را آزار مي‌دهد. دل به دريا مي‌زنم و از راننده مي‌پرسم که چيست. به يکي از مشعلهاي روشن در دوردست اشاره مي‌کند و ميگويد بوي گوگرد است و ما ديگر به آن خو گرفته‌ايم و آزارمان نمي‌دهد.
ولي بويش در آب و ميوه و سبزي و همه چيزشان عجين شده و آنقدر براي من آزار دهنده است که در دو روز اقامتم غير از کلوچه و شکلات لب به غذايي نزنم.

۴
در لامرد آب لوله کشي‌شان آلوده است و آشاميدني نيست. اين را مي‌شود از بشکه هاي آبي که از در و ديوار و سقف هر خانه و مغازه اي بالا زده است فهميد.
تحمل دو روزه اش با بطري هاي آب معدني هتل براي من سخت نيست اما گمان نمي‌کنم براي يک عمر کار راحتي باشد.

۵
(نمي‌خواهم نوشته ام را با همين لحن روايتگر پايان دهم که هزار بار نوشتم و به دلم ننشست.)
ميخواهم اين بار راوي قصه درد باشم. راوي قصه فقر. راوي قصه، نه!، واقعيت فقر و نجابت مردمان اين سرزمين که:
عسلويه بر روي اقيانوسي از گاز آرميده است و پالايشگاه گاز پارسيان تنها ۱۰ کيلومتر با لامرد فاصله دارد.آرامش بکر ساحل اولي را صداي جرثقيل ها و مته ها و کاميون‌ها بر هم زده است و مردم شهر دوم دارند گوگرد دودکش پالايشگاه را تنفس مي‌کنند و جالب آنکه به هر طرف که چشم بدواني مي‌شود کودک يا پيرزني را ديد که دارد با سختي کپسول گازي مي‌غلطاند براي شعله اي که گرماي سرپناه حقيرانه‌اي باشد.

۶
مي‌گويند چراغي که به خانه رواست به مسجد حرام است. تفسيرش با خودتان!


*:مساجد اهل تسنن را مي‌شود از روي تک گلدسته با معماري خاص‌اش شناخت.(چيزي شبيه تک گلدسته مسجد نمايشگاه بين المللي تهران)

Labels:

محمد . ساعت:9:14 PM . |


Tuesday, January 02, 2007
وتنها صداست كه نمي‌ماند...
" Ba arze sharmandegi,man ejaze nadaram filehaye sedaye doctor ro baratun write konam. Doctor ro bazi masael hasas hastand."


دارم رانندگي مي‌کنم که اين اس ام اس لعنتي مياد. تو فکر جلسه آخرم و اين که اين ترم با اين استاد چقدر خوش گذشت و چه ها که ياد نگرفتيم.حيف شد که اين اس ام اس لعنتي با محافظه کاري‌ هاي لعنتي استاد همشو تلخ کرد. قبل از شروع کلاس اس ام اس رو به بچه‌ها نشون مي‌دم و همه‌مون مثل غريبه‌ها مي‌نشينيم سر جلسه آخر کلاس. بي اينکه به اين فکر کنيم که چقدر خوش گذشت...


پ ن: باور نمي‌کنم يه استاد جوون تو قرن ۲۱ هنوز معتقد به فيلترينگ باشه .
محمد . ساعت:1:39 AM . |