پنجشنبه شب هفته گذشته مهمان جشن شب چله چلچراغ بودم، جشن ((مردي با عباي شکلاتي))،
جشن زنده شدن ياد سالهايي که با هم ميخنديديم، با هم برمي خاستيم، با هم فرياد ميزديم و با هم تمام وجودمان را در کف دستهايمان به هم مي کوبيديم و ياد مي گرفتيم که از مرگ نگوييم.
نه من که تمام آنهايي که در سالن بودند نتوانستند رعشه تنشان و اشک چشمهايشان را در لحظاتي که داشتيم عکسهاي هشت سال با خاتمي را مي ديديم پنهان کنند ، خاتمي نيز مايل به پوشاندن صورت اشکبارش نبود و همانجا بود که فهميدم ما هم سوخته ايم درست مثل اين خبر که ديگر سوخته است، درست مثل پدرانمان که هنوز داغ مشروطه و مصدق و ... بر دلشان است.
خيلي هايمان ديگر به اينجا تعلق نداريم و دلمان از شنيدن صداي محمد نوري که در روح و جان من، مي ماني اي وطن ... را ميخواند نمي لرزد، درست مثل پدرانمان که ديگر دست و دلشان نمي لرزد، درست مثل نسلشان که نسل سوخته است، درست مثل اين خبر که ...