1
صبح ها ۶ بيدار ميشوم،
مسير هم معمولا معلوم است و سرراست!،
اتوبان کرج، جاده مخصوص کرج،جاده قديم کرج، و هر خراب شده اي که به نوعي به گروه سايپا مربوط است.
گاهي وقتها تا ظهر وبيشتر تا غروب
عصرها هم که دانشکده،
درست مثل بچه مدرسه ايها،
۴ روز در هفته،
با کلي پروژه ومقاله و بيگاري براي اساتيد عزيز،
(که فکر کرده اند توي اين ۶ ماه چه تحول شگرفي در ما رخ داده که از دانشجوهاي دودره باز ليسانس ، شده ايم دانشمندان فوق ليسانس!!!)
شب
خسته و کوفته،
نه اعصاب شنيدن موسيقي،
يا ديدن يک فيلم که پايش خوابت نبرد،
يا حتي خواندن روزنامه اي که خط تايش هنوز نشکسته است،
يا باز کردن کتابي که مدتهاست توي کيفت راه ميبري براي آنکه شايد مجال گشودنش پيدا شود،
و نه هيچ كار ديگر...
2
سجاد صاحبان زند را از روي نوشته هايش ميشناختم و معرفي كتابهايي كه از خواندن خيليهايش واقعا لذت برده بودم. سعي ميكردم كتابهايي را كه معرفي ميكند بخوانم اما خيلي زود كم آوردم.
دفعه اول هم كه ديدمش نشناختم، بعدها كه با او آشناتر شدم خودماني از او پرسيدم كه چطور فرصت ميكني كه اين همه بخواني و بنويسي...
جوابش من را به سالها پيش برد:
صبحها 6 بيدار ميشوم،
مسير هم معمولا معلوم است و سرراست
كتابهايي را كه تازه به دستم رسيده است و ارزش خواندن دارد،
گاهي وقتها تا ظهر وبيشتر تا غروب
بينش هم گاهي فيلم و موسيقي اي...
3
«نه نغمه ني خواهم و نه طرف چمن
نه يار جوان نه باده صاف كهن
خواهم كه به خلوت كده اي از همه دور
من باشم و من باشم و من باشم ومن»
م.اميد