Tuesday, May 24, 2005
طعم گس خاک
نميدونم غربت پرپر زدن پرچمهاي بالاي اون کوه ، ياد تو رو به يادم آورد يا فقط بهانه بودي براي اينکه به يه دوستي که در عرش سير ميکرد يادآوري کنم که بغل دستت يه کسي هست که همه غصههاي دنيا رو تو دلش داره،اونجا از تو گفتم، با بغضي که تو گلوم گره شده بود و قطرههاي اشکي که تو چشام جمع...
بعد سالها به يادت افتاده بودم، به ياد عکسي که هميشه باهام بود و الان مدتهاست نميدونم کجاست، به ياد اون همه شبها بيدار موندن و گريهکردن،به ياد پدري که پير شد، مادري که شکست و...
همونجا نيت کردم برگشتن بيام سر مزارت، اومدم، قاب عکس خاک گرفتت و گلهاي مصنوعي پژمردت نشون ميداد که ديگران هم به يادت نبودن، بعد مدتها گريهکردم، يادم رفته بود که از تربت شماها هم ميشه همت خواست...
شايد هم يادم نرفته بود از يادم برده بودم ،
براي اينکه زندگي کنم،
براي اينکه جايي باز بشه براي شاد بودن(که نيستم) ،
براي کساي ديگهاي که تو ذهنم بمونن،
براي فردا...
ميدوني حق ميدم بهتون که رفتيد، شايد ما هم اگه اونجا بوديم همين کارو ميکرديم، نه شعار نميدم، وقتي براي يه اسم جعلي داغ مي کنيم وغيرت ايراني بودنمون رو با اسم خليج فارس به رخ همه دنيا ميکشيم حق ميدم که نذاريد چکمه هيچ عراقياي خاک خرمشهر رو آلوده کنه، حق ميدم که نذاريد خرابي قصر شيرين خواب هيچ فرهادي رو آشفته کنه، حق ميدم که نذاريد صداي صفير موشک تن هيچ عروسکي رو از اشک چشم کودکي خيس کنه...
تازه شما خيلي جلوتر بوديد، براي اينکه تو سن وسال ما از همه چيزتون گذشتيد،همه چيز
براي اينکه جنگ شما جنگ خون بود و موشک و خمپاره نه کليک و لينک و www ...
ميدوني دايي جان ( که همه سالهاي کودکي ام به همين نام خوانده بودمت)، موقع رفتن سرگذاشتم رو قاب عکست ، طعم گس خاک رو مزه مزه کردم و صورتتو بوسيدم، صورت يکي از اونايي که پاک رفتن، يکي از اونايي که ميشه به پاکيشون قسم خورد، اونايي که خيلياشون اونقدر پاکباز بودن که ازشون فقط يه بلوک سيماني مونده و دو کلمه : شهيد گمنام