Thursday, October 06, 2005
به دنبال وجود گمشده
شماره منو با کلي اينور و اونور زدن گير آورده بود
وقتي زنگ زد کلي طول کشيد تا فهميدم کيه و چي ميخواد.
دنبال نوشته اش بود،نوشته اي که چند ماه پيش سپرده بود به يکي از بچه هاي واحه و دست به دست رسيده بود به من، من هم خونده بودمش و سپرده بودم دست کسي ديگه...
حسش حس مادري بود که داره دنبال بچه گمشده اش ميگرده،
حس کسي که يه تيکه از وجود خودشو تو نوشته اش جا گذاشته و حالا اومده دنبالش،
قول دادم موقعي که برگشتم خونه دنبال اون نوشته بگردم،
شک داشتم (به شکام انداخت)که نکنه دست من مونده باشه،
هفته بعد که برگشتم خونه تمام کاغذامو دنبال اون يک برگ کاغذ گشتم،
لاي همه کتابامو،
توي همه کمدها و کشوهامو،
هرجايي که به فکرم ميرسيد رو گشتم ،
اما نبود،
نبود و جرات نداشتم بهش خبر بدم،
نمي خواستم نااميدش کنم،
چند روز بعد خودشSMS زد،
ديگه چاره اي نداشتم،
وقتي بهش زنگ زدم و خودم رو معرفي کردم يک لحظه تمام شور و شادي دنيا رو تو صداش حس کردم،
اون لحظه آرزوم اين بود که اونقدر حافظه ام خوب بود که ميتونستم همه نوشته شو سطر به سطر و کلمه به کلمه براش بنويسم،
مجبور شدم راستشو بهش بگم و خداحافظي کنم،
قصه براي من تموم شده بود...
ولي اون تمام اون شبو براي قطعه گمشده وجودش گريه کرده بود،
براي فرزندي که هنوز بايد دنبالش ميگرديد،
براي گمشده اي که شايد براي هميشه گم شده بود.