Wednesday, October 19, 2005
دوستت دارم
لیلی گفت :« چی با خودت آوردي ؟»
مجنون گفت:« سوزن »
« براي چی؟»
« واسه اینکه راه پر از خار مغیلان بود و میرفت توي پام.»
لیلی گفت :« اوهوم.»
و آدامسش را پف کرد، به جايي دور چشم دوخت، و توي دلش گفت:
« خاك بر سرت! من خیال میکردم از بس عاشقی خار مار حالیت نیست! چقدر ازت بدم میاد!»
« چی گفتی؟ »
« هیچی. گفتم باشه، مهم نیست »
و به من فکر کرد. دوباره آدامسش را تندتند جوید و این بار ترکاند.
یاد من افتاد که بهش نگفته بودم پابرهنه می آیم. گفته بودم دوستت دارم.
عباس معروفي