Thursday, February 09, 2006
به همين سادگي...
شنبه
ساعت: ۴ دقيقه بامداد
با صداي جيغ بيدار ميشوم و احساس ميکنم در هوا معلقام.
وقتي پايين ميآيم احساس گيجي و منگي نميگذارد بفهمم کجايم.
لغزش خون گرم را بر روي چشم و گونه ام احساس ميکنم.
مرگ دارد از پشت شيشه دست تکان ميدهد.
.
.
.
.
به سختي خودم رو از بين صندلي هاي اتوبوس بيرون ميکشم،
با ترس و لرز از درب مچاله شده اتوبوس به کنار جاده ميپرم،
کم کم ميتوانم با گوشهايم صداي ناله ديگران را هم بشنوم...
.
.
.
تيرگي خون جلو چشمهايم ،
و...
تيرگي شب،
عينکم هم همان اول زير دست و پا له شده ،
...
تصوير مبهم پيکرهاي سرگردان و ...
مني که چيزي نميبينم.
.
.
.
هنوز نميدانم کجاييم،
ميپرسم،
- ۲۰ کيلومتر مانده به نايين،
موبايل آنتن ميدهد ولي پليس ۱۱۰ نه،
با بدبختي شماره ميگيرم،
الان ميآييم،
.
.
.
۴۵ دقيقه بعد،
.
.
.
يک آمبولانس ميرسد،
و اين همه زخمي ...
همان را هم مجبور ميشويم هل بدهيم تا روشن شود!؟
زانوي چپم هم تير ميکشد...
.
.
.
۳ صبح
بيمارستان نايين:
کسي جوابي نميدهد،
راننده هم که همان اول مرده و خلاص،
با زحمت دکتر را پيدا ميکنم و ...
.
.
.
خودمان ميرويم پليس راه،
اولين اتوبوس،
تهران...
.
.
.
با هر ترمز، چهارستون تنم به رعشه مي افتد
...
تا صبح خواب به چشمم نميآيد،
و تا صبحهاي ديگر هم.
***
با مرگ بر سر ۶ بخيه روي ابروي چپم مصالحه ميکنم،
و ...
کابوسهايي که هنوز نميگذارد بخوابم،
به همين سادگي...