Wednesday, December 27, 2006
اينجا خورشيد زودتر طلوع مي‌کند.(۳)
۵- و همه بضاعت زادگاه رستم
از سمت جنوب وارد زاهدان که مي‌شوي اولين چيزي که نظرت را جلب مي‌کند دانشگاههاي اين شهر است. اينجاست که مي‌تواني اطمينان يابي وارد يک محيط متمدن شده اي.هرچند غير از آن اينجا هيچ فرقي با ايرانشهر و سراوان ندارد. فقط بزرگ‌تر و درندشت‌تر و ناامن تر.


۶- کلاهي از نمد آمريکايي

جاهاي ديدني زاهدان يکي جمعه بازارش است و ديگري خيابان رسولي.( اين را خود محلي‌ها مي‌گويند. ضمنا منظور از ديدن هم خريد کردن است لابد!)
بي توجه به توصيه‌هاي مبني بر بيرون نرفتن از هتل، ميزنم بيرون.
سر صبح،جمعه بازار:
اينجا همه چيز پيدا مي‌شود. ملغمه اي از خرت و پرت‌هاي ايراني و چيني و پاکستاني.هر چه دلت بخواهد. مطمئنم هر چه بخرم زباله‌اي بيش نخواهد بود.به علاوه، ديدن يک غريبه کافي است تا قيمت ها دو برابر شود(بعضي‌هايشان گمان مي‌کردند اگر به زبان محلي صحبت کنند نمي‌شود عدد‌ها را فهميد، و جنسي که چند ثانيه پيش ۵۰۰۰ تومان بود يکهويي مي‌شد ۱۲۰۰۰ تومان)
ترجيح دادم باشم و بگردم و عکس بگيرم.بعيد مي‌دانم دست‌پختم چيز بدي از کار درآمده باشد.
تجارت اين شکلي اش را ديده بوديد تا بحال؟(۵ حلقه،۱۰۰ تومان)


فروش مواد غذايي اينجوري چي؟(گردو و نارگيل و کشک، گاري بغلي هم پر از کفشهاي کهنه بود!)


مطمئن نيستم چاقو‌ها توليد خود زاهدان باشد. ولي به هر حال تنها محصول سنتي بازار زاهدان همين‌ها بود.



مطمئنم باور نميکنيد اين جمعيت عظيم دنبال پيدا کردن لنگه‌هاي دستکش‌هاي دست دوم بودند براي خريدن!


و لابد باور نمي‌کنيد اين کپه درهم کفش‌هاي مستعمل هم براي خودش مشتري داشت.

و صحنه اي که تنها در زاهدان مي‌توانيد ببينيد:

حراج کلاه‌هاي زمستاني سربازان آمريکايي. توي خيلي‌هايشان اسم وشماره جوخه سربازي نوشته شده بود(و گاهي نام ايالتي يا دوست دختري!) .محلي‌ها با شنيدن اينکه آمريکايي‌است بي درنگ قيمتش را مي‌پرداختند بي آنکه لحظه‌اي بينديشند الان سر صاحب قبلي اين کلاه کجاست. آخر ۱۰۰۰ تومان پولي نيست که بخواهي تا آنجاهايش فکر کني.


۷-و توصيه آخر

هرگز به زاهدان نرويد. نه براي ديدن و خريد کردن که حتي اگر باد هم کلاهتان را آنطرف ها برد(که بعيد است، چون باد از شرق به غرب مي‌وزد) وسوسه نشويد براي برداشتن‌اش.
در برگشت آنقدر اذيت شدم که شب به ضرب و زور قرص‌هايي که مثل نقل و نبات خوردم توانستم بخوابم.
فردايش امتحان داشتم و با خودم حساب مي‌کردم که با احتساب مدت پرواز در بدترين حالت ساعت ۳ عصر در خانه خواهم بود. که زهي خيال باطل...
از در فرودگاه زاهدان که وارد شديم ماشين‌ها را نگه مي‌داشتند. بازرسي براي پيدا کردن جناب عبدالمالک ريگي که شايعه شده بود دارد با کاروان زاهدان به حج مشرف مي‌شود.
گيت ورودي و دستگاه اشعه ايکس و گيت فلز ياب و اينها که به جاي خود. علاوه بر آن بايد توي اتاقک بازرسي کفش و کاپشن خودت را هم در مي‌آوردي تا تفتيش بدني مبسوطي هم انجام شود.
وسايلت را که از دستگاه اشعه ايکس آمده بيرون، گذاشته اند روي پيشخوان.يک مامور هم منتظر تو ‌است تا محترمانه محتويات چمدان لباس و کيف دستي و کارتن خريد هايت را جلو چشم خودت کله پا کند و تمام بسته هاي چاي و تمر هندي و ترشي انبه را يکي يکي باز و زير و روکند تا خداي نکرده شما مواد مخدر يا اسلحه يا عبد المالک ريگي! همراهت نداشته باشي. بعد بپردازد به لباسهاي چمدان و تا لباس زير ها را يکي يکي بازرسي کردن، و بعد هم لابلاي اوراق تک تک کتاب هايت. و بعد سي‌دي مدارک و مستندات شرکت را چپ چپ نگاه کردن و سر انجام با اکراه اجازه مرخصي صادر فرمودن.
تازه بعدش ۱۰ دقيقه فرصت داري که وسايلي که چند ساعت وقت گذاشته‌اي براي بسته بندي‌شان از جلو پيشخوان و چشم مردم جمع و جور کني و بدوي به سمت گيت پرواز تا مبادا ليست پرواز بسته شود و تو جا بماني.
وارد سالن ترانزيت که بخواهي بشوي بايد کاپشن و موبايلت هم از زير دستگاه اشعه ايکس رد بشود و لابد خودم هم جا نمي‌شدم و گرنه حتما امر مي‌فرمودند.بعدش بايد بايستي در صف مظنونين تروريستي و ۲۰ دقيقه بعد به آقاي مامور محترم توضيح بدهي که آن شيئ احمقانه مشکوک داخل کيفت که دوباره همه محتوياتش روي پيشخوان بازرسي ولو شده يک پايه دوربين کوچک بيشتر نيست و هيچ خطر جاني و مالي‌اي براي هواپيما و سرنشينانش ندارد.
تازه بعدش بهت خبر بدهند که پروازتان ۲.۵ ساعت تاخير دارد و تو که حوصله گذراندن دوباره اين هفت خوان را نداري ترجيح بدهي که هواي خفه از دود سيگار جماعتي مردمان عصبي را تحمل کني که وقعي به تذکرات هر چند دقيقه يکبار ماموران سالن نمي‌نهند.
و گمان نکنيد که اين همه قصه است.
بعد از رسيدن به تهران پا را که روي پله‌هاي هواپيما مي‌گذاري و با اولين نفس عميق هواي سرد و پر از دود گازوئيل تهران را که فرو مي‌بري تازه يک قصه ديگر شروع شده است. حالا تازه نوبت هنرنمايي سگهاي مواد ياب است تا ۵۰ دقيقه اي در ترمينال خروجي مهرآباد معطل‌ات کنند و بعد هم که ترافيک غروب تهران و ساعت ۷ به خانه رسيدن‌ات ربطي به زاهداني‌ها ندارد.
البته اگر زميني سفر کنيد، ايست‌هاي بازرسي هر چند کيلومتر يک‌بار که تا باد لاستيک ماشينت را هم مي‌گردند به خوبي جبران مافات مي‌کند.نگران نباشيد.

پ ن۱: زانتيا يکي از پر فروش ترين خودروها در سيستان و بلوچستان است و سيستان و بلوچستان يکي از مطرح ترين استانهاي خريدار زانتيا.بيراهه ها هم که به لطف کويري بودن از جاده‌هاي آسفالت هموار تر.گمان مي‌کنيد کدام آدم نفهمي با يک چمدان پر از ترياک وهروئين و حشيش و اسلحه و عبدالمالک ريگي پا به گيت بازرسي فرودگاه مي‌گذارد؟

پ ن۲: گمان مي‌کنم تموم کردن اين قصه از اعترافات شب يلدا واجب تر بود. ممنون از بهرنگ وسيامک و علي که دعوتم کردن. اون رو هم به زودي مي‌نويسم.

پ ن ۳: پشتکار رو حال مي‌کنيد. دوهزار کلمه گزارش وبلاگي تو سه روز. از من بعيده!



Labels:

محمد . ساعت:7:03 PM .
3 يادداشت:
  1. Anonymous Anonymous @ [27 December, 2006 21:55]  
    نوشته ات اگر کم تر بود قشنگ تر بود .من یه کم رکم.چون همیشه میام اینجا

    . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

  2. Anonymous Anonymous @ [29 December, 2006 01:51]  
    ممد اگه ی گونی چسب آورده بودی تهران که کلی کاسب بودی. دوم اینکه ی نگاهی میکردی توی کلاها شاید اسم من بود. سوم اینکه قدر این سفراتو بدون که تو آینده خیلی به دردت می خوره. چهارم اینکه خیلی دلم برات تنگ شده.

    . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

  3. Anonymous Anonymous @ [29 December, 2006 23:02]  
    سلام ... اون " وقعی نمی نهند رو خیلی خوب اومدی !! ( چشمک )

    . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .


Post a Comment
<< خانه