۱
اين كه ما ايرانيها در هيچ كاري اخلاق حرفهايمان را رعايت نميكنيم حرف تازهاي نيست. اصلا بگذاريد سوزن اول را به حرفه خودم بزنم.
فرض كنيد تفاوت قيمت يك بسته نيم كيلويي گريس نسوز مرغوب با گريس نامرغوبي كه براي خنككاري در پروسههاي توليد صنعتي استفاده ميشود حدود ۴۰۰۰ تومان است.
براي گريسكاري بلبرينگ چرخهاي جلو يك خودرو چيزي كمتر از ۱۰۰ گرم گريس نياز است كه تفاوت جنس خوب تا متاع نامرغوباش كمتر از ۱۰۰۰ تومان است و جالب آنكه خيلي از همكاران من بهاي اولي را ميگيرند و دومي را بهكار ميبرند.
بارها مسافراني ديدهام كه به همين دليل( قفلكردن چرخهاي جلو در سرعت بالا) تا سرحد مرگ به خطر افتادهاند.
اين كه به خاطر ۴۰۰-۵۰۰ تومان سود بيشتر سرنوشت خانوادهاي را به بازي بگيري اصلا چيز خوبي نيست.
۲
نميخواهم نوشتهام را به شرح و تفصيل گندكاري خودرو و خودروسازها تمام كنم كه نه قصدام از ان پست اين بوده است و نه ربطي به تيتر مطلب دارد.
قصه همان است كه گفتم:« يك سوزن به خود و يك جوالدوز به ديگران»
داستان ماشينهاي حلبي هم بماند براي بعد.
۳
پارسال از دو هم خانهاي ام يكي دكتر دندانپزشك بود و ديگري نبود. آن ديگري و دوستي ديگر به اتفاق رفته بودند به مطب دوست اول براي روكشكردن دندانهايشان.
جلسه اول به قالبگيري ميگذرد و قرار بعدي براي روزي كه روكش آماده شده باشد براي نصب روي دندان آسيب ديده.
دوستم كه براي روكشكردن دندان فك پايينياش روي يونيت دندانپزشكي نشسته بود تعريف ميكرد كه يك لحظه، حركت فرز را روي دندانهاي فك بالايام احساس كردم و از جا پريدم.
رفيق ما آن روز هر فحشي كه بلد بود نثار همخانه ديگر كرد.
آقاي دكتر هم بعدا مقر آمد كه گويا روكش دندان آن دوست ديگر را ميخواسته به دهان ديگري قالب كند و براي كم شدن زحمت قالبگيري و ساخت دنداني ديگر، قصد داشته كمي از روي دندان بالايي بتراشد، براي جا افتادن دندان!
۴
سالها پيش پزشك متخصصي در شهرمان طبابت ميكرد كه شهره بود به دم مسيحايي.
مادربزرگي را كه از جان عزيزتر داريماش را به علت اندك ناخوشي قلبي سپرديم به جناب طبيب.
دكتر در هياهوي شلوغي بيماران و تراكم امور تجاري، براي پيرزني كه سالهاست به دليل فشار خون لب به نمك نزده، ۶ سرم نمكي تجويز ميكند و ميرود دنبال حرفه و تجارت غير مسيحايياش.
پيرزن، سرم دوم را تمام نكرده كه ملك الموت را رقصان مقابل چشماناش ميبيند و در دم اعزام ميشود به مشهد، و ما با چشم گريان به دنبالاش تا او چند روزي در سي سي يو بماند و ما در شهر غربت.
۵
دوست دكتر ديگري را بعد از مدتها ديدهام در ترمينال فرودگاه، كه هر دو مقصدمان يكياست و صندليهايمان كنار همديگر.
هواپيما از زمين برنخاسته كه غرق خواب ميشود.
آخرهاي سفر كه بيدارش ميكنم از كشيك ديشباش ميگويد و اكسپاير شدن ۳ مريضاش.
مثل نادانها ميپرسم: يعني مرخص شدن؟ و او با خنده ميگويد كه: نه! مردند.
۶
از هم خانهاي دكترام ميپرسم كه پس تكليف سوگند بقراط چه ميشود؟
با پوزخند از خودش و همكلاسيهايش ميگويد كه خيليهايشان لب ميزدهاند هنگام اداي سوگند تا بعدها وجدانشان به خاطر شكستن سوگند پريشان نشود!
۷
مرگ براي همهمان طبيعي شده است، چه در اثر تصادف و زلزله باشد ، چه در اثر سوختن يك ماشين و يا لغزش چاقوي جراحي كه دارد به نماي برج ۸۰ طبقهاش فكر ميكند.
اگر چه حق ميدهم كه در كنار درد و بيماري كه اقتضاي شغل پزشكي است ، مرگ هم وجود دارد اما من كه از مردن يك گنجشك در اثر برخورد با ماشينام تمام روزام سگي ميشود،هيچگاه درك نميكنم كه ميشود به اين راحتي از مرگ ديگري(كه شايد اندكي در آن نقش داشته باشم ) گفت و خنديد.
۸
اين از بدشانسي دكترها است كه چيزي به نام سوگند و اخلاق را به كارشان چسباندهاند تا ترجيعبند هر انتقاد و شكايتي باشد. و گرنه هيچ كداممان از اخلاق بويي نبردهايم.
به علاوه، ماي عمله آچار به دست را چه به اين جسارتها كه روپوش سفيد پزشكان را لكه دار كنيم.
حرفهاي ديگر هم بماند براي وقتي ديگر كه با چند هم مسلك ديگر بنشينيم و در پوستين خلق افتيم.
پ ن: اين مطلب تکملهاي بود براي مطلب«دردم نهفته به که طبيبان مدعي» ويژه نامه کافه شرق که نتوانستم در اينترنت پيدايش کنم. توصيه ميکنم که اگر پيدايش کرديد بخوانيد(۵ شنبه ۲۳ خرداد)
کم شدن وزنت به لطافتت افزوده ممد
مشکل پزشکا اینه که به طور مستقیم با جون آدما سرو کار دارن برا همینم زود گندش در می آد