1- يكي از روزهاي آخر مهر 85 ،درست بعد از يكي از روزههاي 24 ساعته رمضان اون سال، سر سفره افطار خبرش رو شنيدم. اولين روزهاي تنهايي خودخواستهام بود .
نه هم خونهاي در كاربود و نه هم اتاقي خوابگاهي.
نه حس پهن كردن سفره افطاري بود و نه حال سحر بيدار شدن و سحري خوردن.
هنوز اشكهاي تنهايي اون غروب رو يادم هست. افطار نكرده بودم كه تلفن زنگ زد.
مدتها طفره رفته بودم از اين سفر. مامان و بابام ميخواستند كه توي اين سفر همراهشون باشم و من هيچ تمايلي نداشتم.
نميدونستم بايد كجا برم و چرا? برام اين همه شوق و اشتياق ديگران هيچ توجيهي نداشت ولي در مقابل كار انجام شده قرار گرفته بودم و حس مخالفت هم نداشتم.
2- روزهاي آخر اسفند 86 كه از دفتر كاروان زنگ زدند انگار جرقه افتاده بود به انبار باروت.
خودم هم نميدونستم كه چرا؟ ولي اينقدر شوق داشتم كه روزهاي آخر سال برگردم تهران براي گرفتن مجوز مسافرت از دانشگاه.
بيا و بروها فايدهاي نداشت. كارواناي كه جا براي من هم رزرو كرده بود زد زير همه چيز و همه كاغذ بازيها بي فايده. فقط يك مجوز از دانشگاه داشتم با 10-20 تا امضا و تعهد ( نصف اون امضاها براي تاييد اين بود كه اين سفر اشكالي در انجام پروژه من ايجاد نميكنه!!!) براي كارواني كه از مدتها قبل جايي براي من نداشت.
3- بي خيال سفر شدم ولي با اون نامه ميتونستم پاسپورتام رو بگيرم.
توي اداره نظام وظيفه يزد يك سرباز صفر كه متن نامهها رو مينوشت بيخيال اون همه امضا و تعهد دانشگاه نشون داد كه مديران و اساتيد ما تفاوتي با كشك رشتهاي ندارند و راحت انتخاب تاريخ سفرام رو گذاشت به عهده خودم.
اصلا كي گفته سيستم اداري ما معيوبه؟!
4- همه ميگن اين سفر دعوتنامه ميخواد. اوني هم كه دعوتات كنه خودش اسباب سفر رو فراهم ميكنه.
از اينجا به بعد قصه همه چيز در فاصله چشم به هم زدني اتفاق افتاد. از اون سرباز نظام وظيفه بگير تا كمك صادق و در كمتر از نصف روز ثبتنام در كاروان. انگار كه يه نفر داشت هلام ميداد براي رفتن.
5- تصميم داشتم اين سفر يك تجربه شخصي باشه تا يك تفريح خانوادگي. همين اتفاق هم افتاده بود. من از كارواني تهراني عازم بودم بدون هيچ همسفر و آشنايي. و اين براي خودم اين بهترين گزينه ممكن بود.
6- روزهاي آخر بهرنگ آمده بود براي خداحافظي. سفارش مطلب ميداد براي جايي از خاطرات سفرام و من قبول كردم.
گفتم كه هدفام بست نشستن در حرم نيست براي نماز و قران و استغفار. گفتم كه ميروم براي تجربه. براي ديدن آدمها و شهرها. براي ديدن جايي غير از شهرهاي ايران كه خيليهايش را گشتهام. نميدانستم كه چه خواهم كرد و كجا خواهم رفت اما مطمئن بودم كه بست نشين هيچ كجا نخواهم بود. گفتم كه بيشتر توريستام تا زائر و همه را با يقين به خلق و خوي خودم گفته بودم.
7
- روي صندلي آرايشگاه كه نشستم آقا جلال پرسيد مهندس چيكارش كنم؟
از توي آينه به چشمهاش نگاه كردم و گفتم ماشين كن!
حرفام اونقدر جدي بود كه بي ترديد ماشين رو برداشت و افتاد به جون زلفك قشنگ و افشون و پريشونام!
بعد از مدتها بهانهاي پيدا كرده بودم براي احساس جريان هوا بر انحناي ناهموار سرم و فرصتي كه شايد ديگه به اين راحتيها پيدا نميشد.
بماند كه مامان محترم چقدر غر زد و پدر محترم چقدر خنديد.
پ ن : ادامه دارد
Labels: سوداي سيمرغ