خاك غريب اونقدر خوب هست كه وقتي شروعش كردي نتوني ازش دل بكني.
خاك غريب اونقدر خوب هست كه وسطاش حس كني كه خودت هم توي غربتي و ناخودآگاه از هرچي غريبي و هجرت و سفره بدت بياد.
اونقدر خوب هست كه حسوديات بشه چرا لاهيري ايراني نيست و اين همه تصوير غربت ما ايرانيها نيست.
و ميون همه صفحات كتاب و همه داستانها، قسمت دوم داستان واقعا يه چيز ديگهاست.
اونقدر خوب كه توي گرماي كشنده كوپه قطار،
تو صداي متناوب برخورد چرخهاي قطار و ريل،
تو نور كم سوي چراغ مطالعه كنار تخت،
نتوني يك لحظه خودت رو از ماجراي كاشيك و هما دل بكني.
و وقتي يك نفس تا ته كتاب بري، يهو به سرت بزنه كه از كوپه بزني بيرون و شروع كني تو راهروهاي باريك قطار شبگردي كني.
و بعد سيل اندوه و غصهاي باشه كه روي دلات آوار بشه،
و بعد خودت رو تا خود صبح هي با كاشيك مقايسه كني،
و هي دلت بخواد كه تو هم ميتونستي سبكبار باشي و آزاد،
و ميتونستي كسي باشي كه پشت سرت هيچ ردي از خودت باقي نذاري،
همون جوري كه دلت ميخواد
و هي فكر و ... هي فكر.... و هي فكر.....
تا خور صبح
تا جايي كه ببيني قطار به مقصد رسيده و تو هنوز بيداري.
خانم لاهيري از اينكه بعد از مدتها كتابتون منو بيدار نگهداشت متشكرم.
آقاي حقيقت از انتخاب خوب و ترجمه زيباي شما هم متشكرم.
پ ن:
بهرنگ جان، قطار گردي اونشب، منو ياد بيقراريها و شب گرديهاي تو انداخت.
منتظرم تا برگردي و خاك غريب رو بهت هديه بدم، و بعد شب گردي كنيم و حرف بزنيم.
درست مثل قديمها!
Labels: با اينها زندهام