Friday, July 31, 2009
خاك غريب
خاك غريب اونقدر خوب هست كه وقتي شروعش كردي نتوني ازش دل بكني.
خاك غريب اونقدر خوب هست كه وسطاش حس كني كه خودت هم توي غربتي و ناخودآگاه از هرچي غريبي و هجرت و سفره بدت بياد.
اونقدر خوب هست كه حسودي‌ات بشه چرا لاهيري ايراني نيست و اين همه تصوير غربت ما ايراني‌ها نيست.

و ميون همه صفحات كتاب و همه داستان‌ها، قسمت دوم داستان واقعا يه چيز ديگه‌است.
اونقدر خوب كه توي گرماي كشنده كوپه قطار،
تو صداي متناوب برخورد چرخ‌هاي قطار و ريل،
تو نور كم سوي چراغ مطالعه كنار تخت،
نتوني يك لحظه خودت رو از ماجراي كاشيك و هما دل بكني.
و وقتي يك نفس تا ته كتاب بري، يهو به سرت بزنه كه از كوپه بزني بيرون و شروع كني تو راهروهاي باريك قطار شب‌گردي كني.
و بعد سيل اندوه و غصه‌اي باشه كه روي دل‌ات آوار بشه،
و بعد خودت رو تا خود صبح هي با كاشيك مقايسه كني،
و هي دلت بخواد كه تو هم ميتونستي سبك‌بار باشي و آزاد،
و مي‌تونستي كسي باشي كه پشت سرت هيچ ردي از خودت باقي نذاري،
همون جوري كه دلت مي‌خواد
و هي فكر و ... هي فكر.... و هي فكر.....
تا خور صبح
تا جايي كه ببيني قطار به مقصد رسيده و تو هنوز بيداري.
خانم لاهيري از اين‌كه بعد از مدت‌ها كتاب‌تون منو بيدار نگه‌داشت متشكرم.
آقاي حقيقت از انتخاب خوب و ترجمه زيباي شما هم متشكرم.


پ ن: بهرنگ جان، قطار گردي اون‌شب، منو ياد بي‌قراري‌ها و شب گردي‌هاي تو انداخت.
منتظرم تا برگردي و خاك غريب رو بهت هديه بدم، و بعد شب گردي كنيم و حرف بزنيم.
درست مثل قديم‌ها!


Labels:

محمد . ساعت:1:50 PM .
0 يادداشت:

Post a Comment
<< خانه