Friday, June 04, 2010
از بس كه جان ندارد
- زخم‌هاي سرطاني تمام تنش را آزرده بود، دست‌ها و پاها توان حركت نداشتند، فقط چشم‌ها بود و لب‌ها، اما هنوز مادر بود، مادر بزرگ بود، عزيز بود.
گاهي وقت‌ها آدم احساس عجز مي‌كند، احساس خواري، از اين كه هستي و نمي‌تواني مرهم دردي باشي، مي‌بيني كه يك نفر دارد درد مي‌كشد و تو نشسته‌اي بي توان آن كه تسكين‌اش باشي، بي خاصيت، بي عرضه، حقير...
درد مي‌كشد و تماشا مي‌كني و اشك و اشك و اشك...
- 25 سال قبل كه خبر شهادت پسرش را بردند برايش، همه مهمان‌اش بوديم.
هرم ديگ برنج و اشك‌هاي به پهناي صورت اش هنوز يادم هست.
25 سال هر جمعه بي صدا اشك ريخت و هق‌هق كرد. زخم‌اش از سرطان نبود، از داغ مرگ پسر بود.
- آنقدر خوب بود كه مطمئن بودم رفتن‌اش بايد مثل قصه‌ها مي‌بود، همه ما بچه‌ها و نوه‌هاي فراموشكار و قدر نشناس‌اش بوديم و او همان قدر خوب كه انگار قصه مادر علي حاتمي قصه خود او بود. امروز روز مادر بود، مانده بود تا نه به توان پيكر بي‌رمق‌اش كه به بهانه روز مادر همه جمع شويم، كه روز آخر ببينيم‌اش.
و رفت...
مادر مرد از بس كه جان ندارد.
و اشك و اشك و اشك...

محمد . ساعت:12:21 AM .
1 يادداشت:
  1. Anonymous ملودی @ [04 June, 2010 01:36]  
    متاسفم.خدا رحمت شون کنه.و به شما هم صبر بده.امیدوارم این غم عمیق بزودی در زندگیتون کمرنگ تر بشه و فقط به یاد خوبیهاش دل خوش باشین

    . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .


Post a Comment
<< خانه