۱)
«سى و چند سال پيش تازه خبرنگارى بودم. مدام سفر هوايى مى كردم. جز اشتياق براى شناخت جهانى اميد، اين بود كه شايد در هواپيمايى باشم كه ربوده شود. آن روزها ربودن هواپيما و گروگانگيرى رايج بود و خبرساز. من در اين انديشه بودم كه گزارش دست اولى از يك هواپيماربايى مى تواند در جهان انعكاس يابد و به من فرصت پرواز دهد، بيم جانم نبود...
... در همه سال ها هرچه كه به چشم ديدم و همه را نيز گزارش كردم چندان ناب و يگانه بود كه جاى هيچ گلايه نمى گذارد. سهل است. قدرشناس بختم، كه همين فرصت بلند كه چونان لحظه اى گذشت پر بود و هيچ كم نداشت. سه ماه ديگر شصت ساله مى شوم. سپاس از آن دارم كه رئيس اين ستون از روزنامه سرنوشتم هرگز بى موضوع نماند و هيچ گاه سردبير اصل كارى كه آن بالا نشسته است به دليل كم كارى عذاب نفرمود. ماندم و ديدم و روايت كردم كه جز اينم تمنايى و آرزويى نبود. اين وسعت طنازى زبان فارسى نگذاشت كه كلمه اى در دلم يخ بزند. اين انبان مثل و نشانه و حكايت و تاريخ پرعشوه و پرماجراى معاصر ايران نگذاشت دربند منع و نبايدها گرفتار شوم. گرچه هنوز نكته ها دارم نگفته و گزارش ها دارم ننوشته اما كيست كه همه آنچه را ديده و انديشيده به قلم آورده باشد. ...»
(متن کامل)۲)
فروردين ۸۱ عزيزترين و بهياد ماندنيترين کادوي تولدم را گرفت. مجال حضور در کلاس استادي که سالها با کتابها و مقالاتش زندگي کرده بودم.بچههاي کانون خاک پاک مشهد با زحمت توانسته بودند استاد را راضي به آمدن به مشهد کنند. پنجشنبهها و جمعهها، يک هفته در ميان.
کوچکترين عضو کلاس بودم، که بقيه اعضاي تحريريه خراسان بودند و يکي دو نشريه محلي ديگر....
رديف جلو مينشستم، نزديک ترين صندلي به استاد.
لب که ميگشود همه گوش بودم براي شنيدن و همه چشم براي ديدن.
ميگويم ديدن که برق چشمهاي اين مرد تو را به يکباره از اين دنيا به سرزمين رقص و طنازي کلمات ميبرد. همسفر ميشدي با مردي که اقصاي زمين جولانگاه قدم و قلمش شده بود...
کلاسها زود ميگذشت و ما غرقه بحر دانستههاي استاد و مست سحر کلمات.
...
آن سال، نيمه هاي ارديبهشت بود که استاد به خاطر نمايشگاه کتاب يک جلسه از کلاس را تعطيل کرد. هفته بعد هم سفري به آلمان و وعده کلاس براي آن هفته ديگري...
آن هفته ديگر نيامد و استاد در غربت ماند و عيش ما نيز ناتمام...
۳)
آقاي بهنود!
هنوز هر وقت کتابهايتان را ورق ميزنم افسوس نميخورم که چرا بر هيچ کدامشان نامي وخطي به يادگار نمانده است که اندوهگينم از آنکه چرا مرد داناي سالهاي جوانيم آنقدر دور است که ديگر نميتوانم مست سوسوي چشمانش شوم.
استاد!
من هم مثل خيليهاي ديگر نوشته تان را با چشماني اشکبار خواندم ،که سرد است وطني که مردان بزرگش در غربت باشند.
Labels: با اينها زندهام, مشق شب