۵- و همه بضاعت زادگاه رستم
از سمت جنوب وارد زاهدان که ميشوي اولين چيزي که نظرت را جلب ميکند دانشگاههاي اين شهر است. اينجاست که ميتواني اطمينان يابي وارد يک محيط متمدن شده اي.هرچند غير از آن اينجا هيچ فرقي با ايرانشهر و سراوان ندارد. فقط بزرگتر و درندشتتر و ناامن تر.
۶- کلاهي از نمد آمريکايي
جاهاي ديدني زاهدان يکي جمعه بازارش است و ديگري خيابان رسولي.( اين را خود محليها ميگويند. ضمنا منظور از ديدن هم خريد کردن است لابد!)
بي توجه به توصيههاي مبني بر بيرون نرفتن از هتل، ميزنم بيرون.
سر صبح،جمعه بازار:
اينجا همه چيز پيدا ميشود. ملغمه اي از خرت و پرتهاي ايراني و چيني و پاکستاني.هر چه دلت بخواهد. مطمئنم هر چه بخرم زبالهاي بيش نخواهد بود.به علاوه، ديدن يک غريبه کافي است تا قيمت ها دو برابر شود(بعضيهايشان گمان ميکردند اگر به زبان محلي صحبت کنند نميشود عددها را فهميد، و جنسي که چند ثانيه پيش ۵۰۰۰ تومان بود يکهويي ميشد ۱۲۰۰۰ تومان)
ترجيح دادم باشم و بگردم و عکس بگيرم.بعيد ميدانم دستپختم چيز بدي از کار درآمده باشد.
تجارت اين شکلي اش را ديده بوديد تا بحال؟(۵ حلقه،۱۰۰ تومان)
فروش مواد غذايي اينجوري چي؟(گردو و نارگيل و کشک، گاري بغلي هم پر از کفشهاي کهنه بود!)
مطمئن نيستم چاقوها توليد خود زاهدان باشد. ولي به هر حال تنها محصول سنتي بازار زاهدان همينها بود.
مطمئنم باور نميکنيد اين جمعيت عظيم دنبال پيدا کردن لنگههاي دستکشهاي دست دوم بودند براي خريدن!
و لابد باور نميکنيد اين کپه درهم کفشهاي مستعمل هم براي خودش مشتري داشت.
و صحنه اي که تنها در زاهدان ميتوانيد ببينيد:
حراج کلاههاي زمستاني سربازان آمريکايي. توي خيليهايشان اسم وشماره جوخه سربازي نوشته شده بود(و گاهي نام ايالتي يا دوست دختري!) .محليها با شنيدن اينکه آمريکايياست بي درنگ قيمتش را ميپرداختند بي آنکه لحظهاي بينديشند الان سر صاحب قبلي اين کلاه کجاست. آخر ۱۰۰۰ تومان پولي نيست که بخواهي تا آنجاهايش فکر کني.
۷-و توصيه آخر
هرگز به زاهدان نرويد. نه براي ديدن و خريد کردن که حتي اگر باد هم کلاهتان را آنطرف ها برد(که بعيد است، چون باد از شرق به غرب ميوزد) وسوسه نشويد براي برداشتناش.
در برگشت آنقدر اذيت شدم که شب به ضرب و زور قرصهايي که مثل نقل و نبات خوردم توانستم بخوابم.
فردايش امتحان داشتم و با خودم حساب ميکردم که با احتساب مدت پرواز در بدترين حالت ساعت ۳ عصر در خانه خواهم بود. که زهي خيال باطل...
از در فرودگاه زاهدان که وارد شديم ماشينها را نگه ميداشتند. بازرسي براي پيدا کردن جناب عبدالمالک ريگي که شايعه شده بود دارد با کاروان زاهدان به حج مشرف ميشود.
گيت ورودي و دستگاه اشعه ايکس و گيت فلز ياب و اينها که به جاي خود. علاوه بر آن بايد توي اتاقک بازرسي کفش و کاپشن خودت را هم در ميآوردي تا تفتيش بدني مبسوطي هم انجام شود.
وسايلت را که از دستگاه اشعه ايکس آمده بيرون، گذاشته اند روي پيشخوان.يک مامور هم منتظر تو است تا محترمانه محتويات چمدان لباس و کيف دستي و کارتن خريد هايت را جلو چشم خودت کله پا کند و تمام بسته هاي چاي و تمر هندي و ترشي انبه را يکي يکي باز و زير و روکند تا خداي نکرده شما مواد مخدر يا اسلحه يا عبد المالک ريگي! همراهت نداشته باشي. بعد بپردازد به لباسهاي چمدان و تا لباس زير ها را يکي يکي بازرسي کردن، و بعد هم لابلاي اوراق تک تک کتاب هايت. و بعد سيدي مدارک و مستندات شرکت را چپ چپ نگاه کردن و سر انجام با اکراه اجازه مرخصي صادر فرمودن.
تازه بعدش ۱۰ دقيقه فرصت داري که وسايلي که چند ساعت وقت گذاشتهاي براي بسته بنديشان از جلو پيشخوان و چشم مردم جمع و جور کني و بدوي به سمت گيت پرواز تا مبادا ليست پرواز بسته شود و تو جا بماني.
وارد سالن ترانزيت که بخواهي بشوي بايد کاپشن و موبايلت هم از زير دستگاه اشعه ايکس رد بشود و لابد خودم هم جا نميشدم و گرنه حتما امر ميفرمودند.بعدش بايد بايستي در صف مظنونين تروريستي و ۲۰ دقيقه بعد به آقاي مامور محترم توضيح بدهي که آن شيئ احمقانه مشکوک داخل کيفت که دوباره همه محتوياتش روي پيشخوان بازرسي ولو شده يک پايه دوربين کوچک بيشتر نيست و هيچ خطر جاني و مالياي براي هواپيما و سرنشينانش ندارد.
تازه بعدش بهت خبر بدهند که پروازتان ۲.۵ ساعت تاخير دارد و تو که حوصله گذراندن دوباره اين هفت خوان را نداري ترجيح بدهي که هواي خفه از دود سيگار جماعتي مردمان عصبي را تحمل کني که وقعي به تذکرات هر چند دقيقه يکبار ماموران سالن نمينهند.
و گمان نکنيد که اين همه قصه است.
بعد از رسيدن به تهران پا را که روي پلههاي هواپيما ميگذاري و با اولين نفس عميق هواي سرد و پر از دود گازوئيل تهران را که فرو ميبري تازه يک قصه ديگر شروع شده است. حالا تازه نوبت هنرنمايي سگهاي مواد ياب است تا ۵۰ دقيقه اي در ترمينال خروجي مهرآباد معطلات کنند و بعد هم که ترافيک غروب تهران و ساعت ۷ به خانه رسيدنات ربطي به زاهدانيها ندارد.
البته اگر زميني سفر کنيد، ايستهاي بازرسي هر چند کيلومتر يکبار که تا باد لاستيک ماشينت را هم ميگردند به خوبي جبران مافات ميکند.نگران نباشيد.
پ ن۱: زانتيا يکي از پر فروش ترين خودروها در سيستان و بلوچستان است و سيستان و بلوچستان يکي از مطرح ترين استانهاي خريدار زانتيا.بيراهه ها هم که به لطف کويري بودن از جادههاي آسفالت هموار تر.گمان ميکنيد کدام آدم نفهمي با يک چمدان پر از ترياک وهروئين و حشيش و اسلحه و عبدالمالک ريگي پا به گيت بازرسي فرودگاه ميگذارد؟
پ ن۲: گمان ميکنم تموم کردن اين قصه از اعترافات شب يلدا واجب تر بود. ممنون از بهرنگ وسيامک و علي که دعوتم کردن. اون رو هم به زودي مينويسم.
پ ن ۳: پشتکار رو حال ميکنيد. دوهزار کلمه گزارش وبلاگي تو سه روز. از من بعيده!
Labels: سفر به ديگر سو
۱-پرواز تهران - تگزاس
اگر چه به موقع وارد هواپيما شدهايم و در صندليهايي که به شماره کارت پروازمان هيچ ربطي ندارد نشسته ايم اما هواپيما يکساعتي ديرتر از زمين بلند ميشود. کادر روسي هواپيماي توپولوف بيخيال مقررات و ديسيپلين خطوط هوايي ايران با لباس شخصي در هواپيما ميچرخند.
مدير عامل شرکت فرودگاههاي ايران همسفر مااست و دارم دعا ميکنم مقام مافوق تصميم به عزلاش نگرفته باشد!
يکساعتي هم براي سوختگيري درسيرجان معطل ميشويم و ساعت ۲ عصر ميرسيم ايرانشهر.
با حدود ۳ ساعت زماني که از برنامهام عقبم.
۲- پ مثل پيرام
اينجا غريبه ها را ميتوان راحت تشخيص داد. بلوچ ها همه پيراهنهاي بلند دامن دار(خودشان ميگويند پيرام) دارند و شلوارهاي گشاد و پرچين.(حتي اگر قرار به پوشيدن يونيفرمي هم باشد به عنوان روپوشي روي اين لباس از آن استفاده ميشود).اکثريت مطلق مردم ايرانشهر سني اند و شديدا به اقامه ۵ وعده نماز جماعت پابند. جامعه شان به شدت مردسالار است و تعداد زنان بيشتر نشانه قدرت و تمول بيشتر.با آنکه چند ده کيلومتري بيشتر تا سيستان فاصله ندارند رستم را نميشناسند و نميدانند شاهنامه چيست. در خانه سرمايه دار ترينشان هم اثري از مبلمان و صندلي نيست و مخدههاي منگوله دار در کنار تلويزيونهاي پلاسماي چهل و چند اينچي همنشيني کامل سنت و مدرنيته را به نمايش گذاشته است. شهر تخت و يکدست است و خاک آلود. درست مثل شهرهاي متروکي که در فيلمهاي وسترن ديده ايد.شايد پر بيراه هم نباشد. گمان ميکنم اينجا هم چيزي کم از تگزاس ندارد!
۳- شرق وحشي
دغدغه امنيت مجال آرامش به آدم نميدهد. همکارم هنوز لنگه کفشي که تير سرگرداني پاشنه آن را سوراخ کرده بود در کشوي ميزش دارد و قصه تيري که اگر از چند سانتيمتر بالاتر رد ميشد الان او پاشنه پاي راست نداشت را براي هر تازهواردي تعريف ميکند.در مسير ايرانشهر به سراوان راننده قدم به قدم جاده را نشانم ميدهد و خاطره اش را برايم ميگويد:«اين گردنه رو ميبيني،محافظ احمدي نژاد رو اينجا کشتند. اين پارکينگ رو ميبيني، ماه قبل عبد المالک اينجا چند نفر رو به رگبار بست. اين کارخونه شن شويي رو ميبيني، اشرار صاحبش رو به دليل اينکه مفتي بهشون شن نداده بود کشتند و ...»
صاحب نمايندگي دو کلاش دارد و دو کلت کمري مجوز دار. اکثر مردم اسلحه دارند، ميشود با سيصد هزار تومان يک کلاش خوب و خوشدست خريد و با پنجاه تومن هم ميتواني سلاح کمري داشته باشي. در نزاعي که خودم شاهدش بودم جمعي سلاح به دست مشغول بگو مگو بودند و شانس آوردم که دعوا به جاهاي خوبش نرسيده بود.
صاحب نمايندگي اجازه نميدهد با ماشين ناشناس بروم و خودش برايم ماشين تهيه ميکند و به راننده ميسپارد که اگر به مشکلي برخوردي ،بگو اين شخص مهمان فلاني است، کاريش نداشته باشيد.
عبد المالک ريگي آزادانه هرچه دلش بخواهد ميکند و سيديهايش از سيدي زهره هم گرانتر است!
به زاهدان نرسيده نماينده دوباره زنگ ميزند و تاکيد چند باره که تنها بيرون نرو. اين هفته ۵ دانشجو را دزديدهاند و پريروز بمبي مقابل استانداري منفجر شده است و ...
۴-نفتي براي سفرههاي مردم
زمين و آسمان بر مردم اين منطقه سخت گرفته است. پيرمرد بلوچ ميگويد نه سال است که باراني نيامده تا زمين سيراب شود و در عمر نود ساله ام برف را نديده ام.نياز به گفتنش نيست که ميشود از دشت خشک بي علف فهميد. نه کشاورزي،نه دامپروري و نه صنعت.
کافي است با قرض و وام پيکاني بخري يا وانتي و چند گالن هفتاد ليتري آبي رنگ.
در تمام مسير ۶۰۰ کيلومتري ام تا زاهدان،غير از ماشينهايي که گازوئيل قاچاق ميکردند نديدم. لب مرز پاکستان هر بشکه ۲۰۰ ليتري گازوئيل ۷۰ هزار تومان ميارزد. يعني ليتري ۳۵۰ تومان(قيمت آن در ايران ۱۶ تومان است و ميدانيد اين يعني چند درصد سود؟). در تمام مسير ماشينهاي قاچاق سوخت و به تعداد زياد در رفت و آمد است و نميدانم اين همه پاسگاه و پست بازرسي براي چيست؟
اگر بارت را هم بگيرند ماشين و اموالت مصادره ميشود و گالن ها را در مزايده گمرک قاچاقچيهاي ديگر ميخرند براي گسترش تجارت!
پ ن۱: از سراوان ماشين خطي دارد براي پنجگور پاکستان. بدون گذرنامه،بدون ويزا. کرايه ۱۵ تومان. البته يه ذره دل و جرات رو که بايد داشته باشيد. به هر حال بيراهه است و حرامي در پيش!
پ ن۲: لازم به گفتن نيست که اين پست جديد يعني اين که من هنوز زنده ام!
پ ن ۳: ادامه دارد.
Labels: سفر به ديگر سو
در سیستان و بلوچیستان ام.تنها.
از بازار دو عدد انار خریده ام.برای خودم و آقای چخوف.
امشب (در طولانی ترین شب سال)فقط قصه های او را خواهم شنید و برای او فال حافظ خواهم گرفت.
یلدای همه تان مبارک!
Labels: سفر به ديگر سو
گروه اوراماني دارد با سوز، آواز کردي اش را ميخواند و مرد راننده زير لب برايم ترجمه ميکند که دارند از چشم و ابرو و قد و قامت يار تعريف ميکنند و من به بيستون نگاه ميکنم که هنوز سراپا ايستاده، نشانههاي عاشقي فرهاد را نگه ميدارد و به او فکر ميکنم که با اين همه دخترکان سيه چشم و ابروي کرد، عاشق شيرين ارمني شده است!
Labels: سفر به ديگر سو
هزار بار مينويسم و پاک ميکنم تا مطمئن بشم بازي با کلمهها هم نميتونه ذهن مشوش و آشفتهمو آروم کنه که به قول شيخ اجل:
خروشم از تف سينهست و ناله از سرِ درد
نـه چـون دگر سخنــان کز سـر مجــاز آيد
من هنوز زنده ام و اگه ممیزی نهایی این هفته در طبس و ماموریت شنبه و یکشنبه هفته آینده قزوین و امتحان دوشنبه اش و سمینار سه شنبه اش و ماموریت چهارشنبه و پنجشنبه اش در سنندج چیزی ازم باقی بگذارند باز هم اینجا خواهم نوشت!
پ ن:بی انصافا این هفته 3 نفر از RWTUV دارن میان طبس واسه ممیزی ایزو ، اونم واسه دو روز.