۱
پارسال اواسط پاييز بود که موقع برگشتن به تهران، رديف بطريهاي آب نارنج کنار رف ايوان، وسوسه ام کرد.
بند کفشهايم را هنوز نبسته بودم که دست دراز کردم و يک بطري اش را توي ساکام گذاشتم.
تهران، توي خانه دانشجوييمان، با وجود آن همه تنوع نوشيدني (فکر بد نکنيد!) کسي رغبت نميکرد به بطري خاک گرفته آب نارنج نگاهي بکند. فقط خودم بودم که گاهي وقتها دمي به خمره ميزدم و بس.
نميدانم کدام يکي از بچه ها بود که يک شب در فقدان ساير نوشيدنيها به صرافت خوردن آب نارنج افتاده بود و نيم جرعه اي ريخته بود توي ليوان براي خودش.
فقط ميدانم از فرداي آنروز، بچهها، درست مثل ملوانان کشتي کريستف کلمب که لذت تنباکوي بوميان آمريکا را چشيده و معتادش شده بودند، شروع کردند به بالا کشيدن محتويات بطريهاي آب نارنج که يکي يکي و دوتا دوتا از طبس ميرسيد و تمام ميشد، که آب نارنج شده بود نوشيدني رسمي خانه ما که در همه جشنها و مراسم خاص و براي مهمانان خاص سرو ميشود!
۲
ماها توي آن خانه دانشجويي سه نفر بوديم، به علاوه
امير( که همکلاسي بچههاست) و پدر و مادرش آمريکا بودند و تنها زندگي ميکرد و تقريبا نفر چهارم خانه ما بود. امير آخرين عضو خانه بود که به اعجاز آب نارنج پي برده بود.(هنوز گاهي سرک ميکشم به فولدرعکسهاي آنشبي که امير با آن بدن پشمالو و رکابي و شلوارک سفيد، ايستاده توي آشپزخانه و با چشمان حريص دارد به بطري باز نشده آب نارنج نگاه ميکند.(براي درک بيشتر ميتوانيد خرسي را تصور کنيد که دستش را تا آرنج فرو کرده توي کنده درختي که حدس ميزند کندوي عسلي در آن است و با چشماني جستجوگر دارد به دوربين نگاه ميکند!!!)).
۳
روزي که
امير با جعبه شيريني خبر بورس دکترايش در دانشگاه ويچيتا را آورد،جا در جا گفتم :«چيکيتا که اسم موزه!». اونقدر گفتيم که خودش هم باورش شده بود که دارد ميرود به يک جنگل پر از درخت موز و نارگيل.
آخرين بار
امير را روز دفاع پايان نامه اش ديدم. آخرين روزهايي بود که تهران بودم و بايد ۴۰-۵۰ روزي ميرفتم طبس.
آنقدر ذوق زده نمره ۲۰ پايان نامه و آمدن مادرش( که آمده بود پسرش را ببرد ينگه دنيا) بود که نگذاشتم اشکهايم را موقع خداحافظي ببيند.
امير هم چند روز بعدش رفت.براي سالها و شايد براي هميشه.
۴
امسال، پاييز نشده همه سراغ آب نارنجها را ميگيرند.به مامانم ميسپارم که هواي بچهها را داشته باش.
۴ تا بطري آب نارنج که ميرسد حساب کتاب ميکنم براي تقسيمش بين بچه ها: يکي
آرمان و
شيما، يکي
علي و
سيامک، يکي
خودم و چهارمي براي...
براي کي؟
کي؟
ياد
امير ميافتم و چند هزار کيلومتري که فاصله است بينمان براي رساندن بطري چهارم آب نارنج. ياد امير ميافتم و عکس تمام قد خرس ايستاده در آشپزخانه با آن کندوي عسل . ياد اشکهاي پنهان شده روز خداحافظي.ياد خاطرات يکسالي که با هم بوديم.
۵
امير كجايي؟!
امشب آبغوره گرفته ام براي بطري آب نارنج تو!
پ ن: نميدونم چه مرگم شده؟ مگه آب نارنج تحفه است که بخواي نوستالوژيشو داشته باشي؟