بعد از يه روز پركار و خستهكننده، فقط دو تا تماس تلفني كافيه تا يه جوخه آدم بريزن تو استخر و سه-چهار ساعتي تمام خستگيهاشونو به تن زلال آب بسپرن.
بعدش هم ميشه همون نزديكا رفت بهروز و سالاد اون مغازه و پيتزاي اون يكي و سيبزميني اون يكي ديگه و كبابتركي بغليشو با هم جور كني و تازه وقتشه كه زنگ بزني و دل اونايي كه نيومدن رو بسوزوني.
بعدش هم چمناي حاشيه اتوبان مدرس و خنديدن به بيلبوردهاي صدتا يه غاز و عكس اون نگهبان جدي سردر ساختمون روبرويي و فكر كردن به مشكلات بشريت.
آخر از همه هم يه كتاب كه تو تقديمنومچهاش آزرو شده برات كه اين دوستيها پابرجا بمونه.
و آخر آخرش هم خنكاي شبهاي ارديبهشت تهران توي اتوبان همت خالي با حيراني استاد ناظري.
چه خوشيهاي كوچك اما بزرگي!
بهاردوستيهايمان خزان مبيناد!
Labels: خودماني
مبیناد.
این بهترین آرزویی که میتونم داشته باشم. برای شما، برای خودم، برای همه.
میشه لطف کنین حیرانی رو کم گوش کنین ؟
یک هو می بینی تموم میشه اون وقت من چی گوش بدم ؟
فراموش کردی به سیگار برگ اشاره کنی!
و انتهای انتهای شب؛ به شربت بهارنارنج یخ؛