Saturday, January 30, 2010
بيشتر شيشه ببين!



اعتراف مي كنم اول مهرجويي را دوست داشته ام و از او به سلينجر رسيده ام . اول‌اش همانجا بود كه حميد هامون با ذوق كتابهاي چونان گنج اش را به مهشيد نشان مي دهد. فراني و زويي آنجا بود. بعدتر پري ديگر واقعا وسوسه ام كرد. ديگر اسم آخر تيتراژ پري به قدر كافي وسوسه انگيز بود تا همراه فراني و زويي شوم . يك جوان دبيرستاني كه اتفاقا چند وقتي است سوال‌هاي اش از جنس ديگري شده و جوابي نمي يابد، معني درد مشترك را مي فهمد.
ناتور را بعد ها خواندم و شدم طرفدار آقاي سلينجر.
پيرمرد عصا زنان اومد و نشست سر طاق كتابهاي مورد علاقه‌ام.
كارم شده بود گشتن دنبال تكه هاي پازل آقاي نويسنده، توي تك تك كتاب‌ها و داستان‌ها، به دنبال رد پاي سيمور، هولدن و همه اونايي ديگه اي كه دوستشون داشتم.
آقاي نويسنده هم كم نذاشته بود، يه پازل هزار تايي رو ريخته بود زير دست و پامون و بعد، جلو چشم خودمون نصف تيكه‌ها رو ريخته بود تو جيبش و پوزخند زنان برگشته بود به جزيره تنهاييش.
مهم نيست كه چقدر ما دنبال تيكه‌هاي پازل گشته‌ايم، مهم نيست كه ميدونستيم پير مرد بد‌عنق پازل‌مون رو پس نميده، مهم اين بود كه ميدونستيم يه گوشه اي از دنيا يه پير‌مردي هست كه تيكه‌هاي پازل تو جيبشه،‌ كه هنوز داره مي‌نويسه، كه هنوز ...

ديشب لينك اول گودر آوار شد رو سرم، و حالا ديگه هيچي مهم نيست.

آقاي نويسنده، غصه ماهي‌هاتون يه خورده چاق تر شدن ديشب!


پ ن: عنوان نوشته، بازي كلامي سلينجره با اسم شخصيت اول داستان‌هاش: سيمور گلاس


Labels:

محمد . ساعت:2:26 AM .
0 يادداشت:

Post a Comment
<< خانه