Thursday, September 20, 2007
وطن يعني چه آباد و چه ويران...
1
دو-‌سه هفته قبل پريشان بودم و نگران.
شب كه مي‌خوابيدم نمي‌دانستم فردا بايد به ساز كه برقصم و چطور!
روزهايم به بي‌‌قراري و تشويش مي‌گذشت و شب‌ها به كابوس رنج روز‌ها.
نمي‌خواهم بگويم از دليل‌اش،
كه مدت‌هاست آنجايي را كه بايد جسارت اين حرف‌ها را به آدم بدهد، كشيده‌اند!
و اين نه قصه امروز و ديروز است.
كه قصه تمام اين سال‌ها است.

2
تحمل جمعي كه با من غريبه باشند را ندارم. نه اين كه با غريبه‌ها بر نخورم، بدم مي‌آيد از اين كه غريبه‌ها با من نجوشند.
وصله نا‌همرنگ بودن را دوست ندارم، حالا هر كجا كه باشد و هر كه باشند.
اگر چه تجربه بودن در جايي غير از اين‌جا را ندارم ولي خوب درك مي‌كنم اين حس لعنتي را!

3
تقريبا تمام اين خاك را گشته‌ام. مردمان‌اش را دوست دارم . زبان‌هاي‌شان را،‌ لهجه‌ها را، خلق و خوي‌شان و حتي جوك‌هايي كه گاهي خودشان هم براي خودشان تعريف مي‌كنند.
خوب مي‌دانم ديگر هيچ‌كجا چنين حسي نخواهم داشت و ديگر كساني نخواهند بود كه چنين دوستم بدارند.

4
موسيو ابراهيم و مومو راه افتاده‌اند به سفر، از پاريس (شهري كه خيلي‌ها ديوانه وار دوست‌اش دارند)
تا شرق تركيه(جايي كه كودكان‌اش تا به حال ماشين و دوربين عكاسي نديده‌اند).
موسيو ابراهيم دارد تعريف مي‌كند از شناسايي كشورها از روي سطل‌هاي زباله‌شان.
كه اگر سطل زباله‌اي وجود داشت فلان است و اگر خالي بود چنين است و اگر پر بود چنان.
اما ما فقط آسمان را مي‌بينيم كه يك رنگ است.
(موسيو ابراهيم و گل‌هاي قران)
5
من مال همين‌جا هستم. مال يك سلول از وجود اين گربه بي‌چشم و رو و لعنتي، چموش و بازيگوش.
قطره‌اي از اين دريا، چه پر تلاطم باشد و چه آرام.
چه آباد باشد و چه ويران،
چه متمدن باشد و چه جهان سومي!
هنوز هم شعور‌‌ام آنقدر نشده‌ است كه جهان‌وطن باشم.
امير كه مي‌خواست برود ناراحت شدم.
مهدي هم كه رفت همين طور.
بهرنگ هم كه ساز رفتن سر داده آزار‌م مي‌دهد.
دلم مي‌سوزد: هم براي آنها كه رفتند تا ما بمانيم و هم براي آنها كه مي‌روند تا ما هم نمانيم!

6
اين روز‌ها باز روزنامه نمي‌خوانم.
تلويزيون هم نمي‌بينم.
فقط كار مي‌كنم.
آنقدر كه از پا بيفتي.
آنقدر كه شايد از خستگي خوابت ببرد. تا خواب وطني آباد و آزاد و آرام را ببيني!
درست مثل آن شعر كتاب اول دبستان.
فراموشي هم بد نيست.
حتي اين جملات بهرنگ هم توصيه مي‌شود براي ذكر هر صبح و شام كه:
«آموخته‌ايم که وقتی در ايران زندگی می‌کنيم، همه چيز، از بزرگ‌ترين تا کوچک‌ترين، رفتنی هستند. ياد گرفته‌ايم که پيش از آن که عادت کنيم، از ما خواهند گرفتش.
آری؛ آموخته‌ايم که دل نبنديم!»

7
ممنونم از آمنه خانوم براي دعوت‌اش(‌ كه ما را از بي‌ابرويي سرزده به جمع وارد شدن نجات داد) و دعوت مي‌كنم از بهرنگ ،‌ آيدا ،‌ سيامك ، گيلان ، ليلا ، آرين،امير، بهار و شيما براي گفتن حرف‌هاي‌شان از واژه اي كه مقدس مي‌پندارم‌اش: وطن.


+ بازي از اينجا شروع شده. خواندن‌اش خالي از لطف نيست.



Labels:

محمد . ساعت:4:54 PM . |


Saturday, September 15, 2007
يك كارفرماي خوب
پدر محترم معتقد‌ اند يك كارفرماي خوب بايد صبح‌ها قبل از كارگر در محل كار حضور داشته باشد.
پدر محترم چند روزي است اختيار امور نمايندگي را داده‌اند دست من و تشريف برده اند كره.
پدر محترم قول داده اگر اين چند روز كارفرماي خوبي باشم برايم از كره، يانگوم را سوغاتي بياورند.
.
.
.
الان چند روزي است كه صبح‌ها ساعت 6 مي‌آيم سر كار!!!

Labels:

محمد . ساعت:1:02 PM . |


Thursday, September 13, 2007
The Departed
از اين طبع طناز ايراني جماعت خيلي خوش‌ام مياد.
در بدترين شرايط و براي بدترين خبر‌ها هم موقعيت‌هاي كميك و خنده‌دار رو مي‌كنند.
ديروز هم براي من كه مدت‌ها بود با مشتري جماعت سر و كله نزده بودم كه با اعصاب خط خطي برگردم خونه ابتكار ثبت احوالي‌ها حال‌ام رو حسابي جا آورد.
***
فرض كنيد يه آقايي با قد و هيكل حسين رضا زاده و با سبيل‌هايي كه 3 دور روي صورت‌اش تاب خورده اومده واسه ثبت‌ نام خوردو فرسوده.
مدارك‌اش رو كه كنترل مي‌كنم مي‌بينم كپي كارت ملي نداره.
- ببخشيد آقا، كپي كارت ملي‌تون نيست.
- بله قربان، من جزو از قلم افتاده‌ها ام.
- (من با تعجب) از قلم افتاده ها؟
- (آقاهه با شرم) بله قربان، من جزو معدود افرادي ام كه كد ملي بهشون تخصيص نداده‌اند!
- (من با شيطنت) شخصا تشريف برديد ثبت احوال كه ببينن شما رو؟
آقاهه در حالي كه با عصبانيت داره سبيل‌هاشو مي‌جوه، مي‌شينه به تعريف كردن اتفاقاتي كه در جريان گرفتن كارت ملي واسش افتاده. من هم كه ديگه نمي‌تونم جلو خنده‌مو بگيرم به بهانه سرزدن به تعميرگاه آقاهه عصباني رو دو در مي‌كنم.

پ ن: شما مي‌دونيد چرا مالكان 90 درصد خودرو‌هاي فرسوده از خود ماشين‌ها عتيقه‌تر اند؟
پ ن2: به صاحب پاسخ صحيح يك دستگاه خودرو فرسوده اهدا خواهد شد!

Labels:

محمد . ساعت:2:09 PM . |


Sunday, September 09, 2007
11 سپتامبر
1
گمان كنم سختي نوشتن نسبت تصاعد هندسي داره با زمان آخرين نوشته.
به لطف 33 روزي كه از آخرين نوشته‌ام مي‌گذرد، نه دست و دلمان به قلم و كاغذ مي‌رفت و نه كيبورد و مونيتور.
باشد كه برود.

2
روز 11 سپتامبر در حوالي مشهد و حومه آفتابي نشويد به هيچ وجه!
اين آقا و اين خانوم دارند زندگي‌اي رو شروع مي‌كنند كه نتيجه‌اش نسلي جهش يافته از دشمنان بشريته.
مخصوصا اگه حلال زاده بخواد به دايي‌اش شبيه باشه!
به هر حال مباركه!

3
اين مسافرت‌هاي من هم براي خودش قصه‌اي شده‌!
دوستان شركت معظم خودروسازي و شركا، پتانسيل عجيبي دارند در به باد فنا دادن چند هفته برنامه‌ريزي من براي 3 روز مسافرت.
عزم ولايت طبس كرده‌ايم براي 10-20 روزي، بليط‌اش هم توي جيب‌مان است، مي‌ماند بي‌خيال شدن آقايان كه چند روزي دست از سر در شرف كچل‌شدن ما بردارند.

4
بالاخره اغفال‌هاي برادر ارداويراف كار دست ما داد و همه پول‌هاي‌مان را داديم و Nikon D40 ابتياع نموديم.
ما كه با منوي اتومات دوربين قبلي هم مشكل داشتيم، افتاده‌ايم به حل معادلات درجه 3 سرعت شاتر و قطر ديافراگم.
اگر كتاب « عكاسي فور داميز» خوب سراغ داريد، دريغ نفرماييد.

Labels:

محمد . ساعت:10:11 PM . |