هر كسي كو دور ماند...
سلااااااااااااااااااااااااااااااام
اومدم تو اين خونه متروكه يه كم داااااااااااااااد بزنم.
ببينم ديگه چه بهانهاي براي ننوشتن هست.
برميگردم
زود زود
پ ن: از برگشتن مهدي فيضي خوشحالم.
- زخمهاي سرطاني تمام تنش را آزرده بود، دستها و پاها توان حركت نداشتند، فقط چشمها بود و لبها، اما هنوز مادر بود، مادر بزرگ بود، عزيز بود.
گاهي وقتها آدم احساس عجز ميكند، احساس خواري، از اين كه هستي و نميتواني مرهم دردي باشي، ميبيني كه يك نفر دارد درد ميكشد و تو نشستهاي بي توان آن كه تسكيناش باشي، بي خاصيت، بي عرضه، حقير...
درد ميكشد و تماشا ميكني و اشك و اشك و اشك...
- 25 سال قبل كه خبر شهادت پسرش را بردند برايش، همه مهماناش بوديم.
هرم ديگ برنج و اشكهاي به پهناي صورت اش هنوز يادم هست.
25 سال هر جمعه بي صدا اشك ريخت و هقهق كرد. زخماش از سرطان نبود، از داغ مرگ پسر بود.
- آنقدر خوب بود كه مطمئن بودم رفتناش بايد مثل قصهها ميبود، همه ما بچهها و نوههاي فراموشكار و قدر نشناساش بوديم و او همان قدر خوب كه انگار قصه مادر علي حاتمي قصه خود او بود. امروز روز مادر بود، مانده بود تا نه به توان پيكر بيرمقاش كه به بهانه روز مادر همه جمع شويم، كه روز آخر ببينيماش.
و رفت...
مادر مرد از بس كه جان ندارد.
و اشك و اشك و اشك...
- حالا چرا 11؟
- چون اون ميگفت 11 مثل دو تا آدم تنهان كه حالا با هماند.
(شبهاي روشن)
... و باران بهترين هديه و شادباش آسمان بود براي من و او.
Labels: با اينها زندهام
ديروز نيمساعتي با يه ديوونه حرف زدم. يه ديوونه واقعي واقعي.
من نشستم و با عزت و احترام ازش تعريف كردم.
ديوونههه هم با عزت و احترام از من تعريف ميكرد.
آخراي صحبتمون اون داشت از ته دل مي خنديد.
من هم داشتم از ته دل ميخنديدم.
حال هر دومون بس خوش بود.
Labels: خودماني
اعتراف مي كنم اول مهرجويي را دوست داشته ام و از او به سلينجر رسيده ام . اولاش همانجا بود كه حميد هامون با ذوق كتابهاي چونان گنج اش را به مهشيد نشان مي دهد. فراني و زويي آنجا بود. بعدتر پري ديگر واقعا وسوسه ام كرد. ديگر اسم آخر تيتراژ پري به قدر كافي وسوسه انگيز بود تا همراه فراني و زويي شوم . يك جوان دبيرستاني كه اتفاقا چند وقتي است سوالهاي اش از جنس ديگري شده و جوابي نمي يابد، معني درد مشترك را مي فهمد.
ناتور را بعد ها خواندم و شدم طرفدار آقاي سلينجر.
پيرمرد عصا زنان اومد و نشست سر طاق كتابهاي مورد علاقهام.
كارم شده بود گشتن دنبال تكه هاي پازل آقاي نويسنده، توي تك تك كتابها و داستانها، به دنبال رد پاي سيمور، هولدن و همه اونايي ديگه اي كه دوستشون داشتم.
آقاي نويسنده هم كم نذاشته بود، يه پازل هزار تايي رو ريخته بود زير دست و پامون و بعد، جلو چشم خودمون نصف تيكهها رو ريخته بود تو جيبش و پوزخند زنان برگشته بود به جزيره تنهاييش.
مهم نيست كه چقدر ما دنبال تيكههاي پازل گشتهايم، مهم نيست كه ميدونستيم پير مرد بدعنق پازلمون رو پس نميده، مهم اين بود كه ميدونستيم يه گوشه اي از دنيا يه پيرمردي هست كه تيكههاي پازل تو جيبشه، كه هنوز داره مينويسه، كه هنوز ...
ديشب لينك اول گودر آوار شد رو سرم، و حالا ديگه هيچي مهم نيست.
آقاي نويسنده، غصه ماهيهاتون يه خورده چاق تر شدن ديشب!
پ ن: عنوان نوشته، بازي كلامي سلينجره با اسم شخصيت اول داستانهاش: سيمور گلاس
Labels: با اينها زندهام
امير اسماعيل گيلكي حاكم طبس مردي بر دروازه شهر ديد كه بزي با مرغي معاوضه ميكند.
خشمگين گفت: نادان اين چه بيع است كه مغبون ميشوي؟
گفت: چنين كه شيوه حكومت توست، سال ديگر ملكت، خود به مرغي نيرزد.
«نقل به مضمون - سخنراني طبس در گذر تاريخ- دكتر زنجاني طبسي»
Labels: با اينها زندهام
نان و ...
مزه خمير ميدهد و فلز زنگ زده و كره آب شده
عطرش هم عطر خوش نان سالهاي گذشته است و زيره آفتاب خورده كوهپايههاي كويري
نانهايم را ميگويم، دستپخت خودم را،
آرد را كه به مخلوط شير گرم و زيره و خمير مايه اضافه كردي،
آنقدر خمير را ورز ميدهي كه هم عرق خودت در بيايد و هم عرق خمير،
بعد تابه سنگين فلزي را بايد بگذاري روي سه پايه،
و چوب و زغالها را باد بزني تا دودش اشك چشمهايت را بسراند،
و آتشاش تابه را بتاباند.
بعد بايد با انگشتاني كه آنقدر زمختاند كه عرضه خلق هيچ اثري ندارند،
زيباترين قرص دنيا را شكل دهي،
و بسپارياش به آتش.
با همان انبري كه آتش را هم زدهاي،
چند چشمه درست ميكني براي نفس كشيدن نانات،
براي زنده شدناش.
گونههاي نانات كه سرخ شد،
روي ديگر را به هرم تابه مينوازي،
و مينشيني مراقب و اشكريزان
تا نان تو نان شود
و بتواني با انگشتان زغالي و خميري
كه حالا هرم نان داغ و تازه را حس ميكند
نان را از تابه برداري و
با بوي كره آب شده سر حالاش بياوري.
راستي،
نان من مزه عرق پيشاني دارد و اشك چشم و زغال،
مزه عشق و احترام و مهر.
و من،
اين روزها دنبال بهانهام،
تا شما را به يك لقمه نان و مهر ميهمان كنم.
عكس: شيما سمسار
Labels: خودماني